همه چیز از یه عکاسی خیابونی شروع شد...
تو بلوار چمران قدم میزدمو دنبال سوژه میگشتم ، دنبال یه آدم ، جنسیت برام مهم نبود..
از دور یه دختریو دیدم ؛ هودی بنفش و بگ ذغالی و کلاه و کیف ذغالی ، رژ همرنگ هودیش و موهای فر کوتاه با چتریای حالت داده شده..
ترکیبش فوق العاده بود مخصوصن ک موهای مشکی و چشای مشکی داشت با پوستی به سفیدی برف..
دلم لرزید ، به خودم اومدم دیدم رو به روش ایستادم و صداش کردم..
خانوم..
برگشت نگام کرد ، نگاهِ تیزی داشت از رو دوربینم فهمید که چیکارش دارم، لبخندی زد و گفت : مشکلی نیس فق عجله دارم..
تند تند ازش عکس میگرفتم ، عکساش مثل بقیه عکسام نبود ، زیادی قشنگ بود ، زیادی تو چش بود..
پیجشم گرفتم ک زیر عکسا تگش کنم و با عجله رفت، رفت اما انگار یه تیکه از منو کند و گذاشت توی کیفش و برد ، رفت ولی انگار مغز منو لای موهای فرش قایم کرد و برد..
چند روزی گذشت ، هیچ جوره نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم ، انگار داخل مغزم بود وهر لحظه رنگِ بنفشو بیشتر میپاچید به وجودم..
کارم شده بود چک کردن عکساش ، پروفایلش ، دیدن ۱۰ بارِ استوریاش ...
یبار یه باکس گذاشت(از چه رنگی خوشتون میاد؟)
بهترین فرصت بود سر حرفو باز کنم پس تند نوشتم ( بنفش و مشکی ، مخصوصن وقتی مو فر باشه)
فهمید چی میگم ، ینی بقدری زایه بودم که بایدم میفهمید ، اصلن خودم خاستم که بفهمه..
حرفامون شروع شد و شبِ اولو هیچوقت فراموش نمیکنم ، بهترین شب بود ، وقتی به این فکر میکردم ک پشت این کلمات اون دختر نفس میکشه ، قلبم از تپش می ایستاد..
گذشت ، یکسال ، دوسال ، سه سال و بالاخره شبِ خاستگاری رسید ، از استرس که بگذریم؛ دلشوره امونمو بریده بود ..
همه چیزو چک کرده بودم و همه چیز اوکی بود ، غیر این دلشوره لعنتی..
شب شد و رفتیم ،رسیدیم و هرچی زنگ زدیم برنداشتن، درو باز نکردن ؛ همسایشون اومد بیرون و گفت دخترکوچیکشون حالش بد شد بردن بیمارستان ، سرم گیج رفت و دنیا رو سرم آوار شد ؛ از هوش رفتم و چشم باز کردم سفیدی سقف چشامو زد ، یکم گذشت و هوشیاریمو به دست آوردم دیدم یکی روی تخت بغلی زل زده بهم، رومو برگرونم و نگاش کردم: دخترکِ مو فرفریِ خودم بود ، لبخند زد ، لبخند زدم و شروع شد ، تو همون بیمارستان ، همون شب ، نشونش کردم و الان...امیدوارم دوقلو های تو شکمش موهاشون فر باشه..(:
شب شد و رفتیم ،رسیدیم و هرچی زنگ زدیم برنداشتن، درو باز نکردن ؛ همسایشون اومد بیرون و گفت دخترکوچیکشون حالش بد شد بردن بیمارستان ، سرم گیج رفت و دنیا رو سرم آوار شد ؛ از هوش رفتم و چشم باز کردم سفیدی سقف چشامو زد ، یکم گذشت و هوشیاریمو به دست آوردم دیدم یکی روی تخت بغلی زل زده بهم، رومو برگرونم و نگاش کردم: دخترکِ مو فرفریِ خودم بود ، لبخند زد ، لبخند زدم و شروع شد ، تو همون بیمارستان ، همون شب ، نشونش کردم و الان...امیدوارم دوقلو های تو شکمش موهاشون فر باشه..(:?