Juliet
Juliet
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خواستم برایت بنویسم...

خواستم برایت بنویسم که بگویم کاغذهای نخودی پارس دیگر زیاد نخودی نیستند!
انگار آب کشیده شده‌اند، رنگشان حسابی رفته است و نخودی بودنشان کم شده است...
این را که به آقای لوازم‌التحریر فروش گفتم چپ‌چپ نگاهم کردم، وقتی که گفتم حتیٰ سفیدهایشان هم به نظرم سفیدتر از قبل شده‌اند بیشتر چپ‌چپ نگاهم کرد.
زود آمدم بیرون، داشتم حالش را حسابی بد می‌کردم، کاش یادم بماند که دیگر از این حرف‌ها نزنم، مثل خیلی از حرف‌های دیگرم!

کتاب‌ها هم یک حالی شده‌اند اصلاً!
بازشان که می‌کنم انگار می‌خواهند بالا بیاورند توی صورتم...
چسبشان آبکی شده است، سفید و بدریخت شده‌اند.
چرا همه‌چیز این‌قدر سفید شده است؟!
برایم بنویس که چه کتاب‌هایی می‌خوانی... از نوشته‌های من هم چیزی میانشان هست؟!
می‌شود باشد؟! نه فقط آنهایی که برای خودت نوشتمش، بقیه‌شان را هم...
دلم می‌خواهد همیشه توی قفسه‌هایت یک اثری از من باشد.
گفته بودم که این کلمات را از میانه‌ی جانم بیرون می‌کشم.
جانم را نزدیک خودت نگاه دارد...
با دن براون‌ها توی یک قفسه نگذاری‌ام! عرق شرم می‌نشیند روی پیشانی کلماتم، بگذارشان یک‌جایی دیگر.
بالای تخت‌خوابت، یا کنار چراغ مطالعه.
یک‌جایی که نزدیک تو باشم و دور از آن «واقعاً نویسنده»ها!

حال زانوهایم را پرسیده بودی...
خوبند، بعد از خدمت دیگر هیچ‌وقت مثل قبل نشدند.
بعد از خدمت هیچ‌چیز مثل قبل نشد امّا خیلی هم بد نیست.
راه می‌روم، می‌پرم، لیلیانا حوصله‌اش باشد دنبالش می‌دوم.
درد هم می‌کند امّا نه خیلی بیشتر از مابقیِ زندگیم.
همه‌اش یک کثافت است.

حال خودم هم فرقی با همان قبل‌ها نکرده است...
گم و گور شده‌ام. دلم نمی‌خواهد کاری کنم...

خواستم برایت بنویسم که بگویم همه‌چیز اینجا حسابی تغییر کرده است...
کاغذها، کتاب‌ها، آدم‌ها...
آرتیست‌های موردعلاقه‌ام یا گم‌و‌گور شده‌اند یا دیگر مثل قبلشان نیستند.
یک کارهای بدی دارند می‌کنند...
بندهای موسیقی موردعلاقه‌ام از هم پاشیده‌اند.
جوایز هنری مد نظرم را کثافت شده است.
«روبان آبی» هنوز خیلی بد نیست... حکومت که عوض بشوند شاید یک کارهایی بکنم!

این همه تغییر حالم را حسابی بد کرده است.
من از تغییر اصلاً خوشم نمی‌آید...
من دلم می‌خواهد همیشه همان فیلم‌ها را ببینم، همان نویسنده‌ها را بخوانم، با همان آدم‌ها صحبت کنم، همه‌چیز همان‌طور باشد که بود...
یادت می‌آید؟!
من دلم همان فیلم‌ها و موسیقاها و آدم‌ها را می‌خواهد...
دلم نمی‌خواهد که هیچ‌چیز تغییر کند!

به انضمام این نامه، یک داستان‌ نیمه‌بلند برایت می‌فرستم.
به‌جز «کانکس» تنها چیز خوبی است که امسال نوشته‌ام، نسخه‌ی اصلیش دست تو باشد بهتر است، نزدیک خودت نگاهش دار!
برایم بنویس که آرتیست‌های موردعلاقه‌ی تو هم گم‌و‌گور شده‌اند؟!
برایم بنویسم که من هنوز آرتیست موردعلاقه‌ات هستم؟
من اصلاً برایم مهم نیست برای آدم‌ها چه هستم ولی دلم می‌خواهد آرتیست موردعلاقه‌ی تو باشم.
مثل همان‌وقت‌ها...
برایم بنویس که به اندازه‌ی کافی گم‌و‌گور شده‌ام؟!
بیشتر هم خواهم شد...
آن‌قدر که به جز بالای تخت‌خوابت اثر دیگری از من نباشد...
همان برایم کافی‌ست...

راستی کافه‌ی موردعلاقه‌مان هم بسته شد!
این توی خط اصلی درام نیست...
وقتی که ما تویش نیستیم، چه فرقی می‌کند باز باشد یا بسته.
خیابان‌ها، تماشاخانه‌ها، بغل اتوبان...
چه فرقی می‌کند...
ما دیگر وجود نداریم.
خط اصلی درام تمام شده است...

خواستم برایت بنویسم که بگویم من هنوز هم یک خاطره‌ام!
یک خاطره‌ی گم‌و‌گور شده از جوانی‌مان...
گاهی مرورم کن...
من دلم نمی‌خواهد توی ذهنت گم‌و‌گور بشوم...
من همیشه همان‌جا خواهم بود...
و برایم ساعت ۱۰ صبح همیشه وقتِ کیکِ ‌شکلاتی است!
داستانم را بخوان.
چشمان تو زیباترین اتفاقِ کلمات من است.
روی کاغذ نخودی پارس برایت نوشته‌امش.
برایم بنویس که به نظر تو هم این‌ها کمتر نخودی شده‌اند؟!
مثل همیشه که یادم می‌انداختی آن که دیوانه شده است، من نیستم!
یک تمبر هم برایت گذاشته‌ام، از سالِ تولد آقای پینتر، لندن.
نمایشنامه‌ی چاپ اولِ«اتاق»م را هنوز داری؟!
حسابی مراقبش باش...
مراقب خودت هم باش.
برایم بنویس...
دلم برای دست‌خط‌‌ات تنگ شده است...

می‌بوسمَت.

دلمبنویس
من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید