سایهی اشعار ستارگان کنار شب دراز کشیدهاست.میبینمشان،دور اند و دور و دقیقاً همانقدر نزدیک،نمیدانم شاید هم من برای بهدستآوردنشان خستهام و دستهایم تابو توان بالا برده شدن را ندارند،پس به انتظار سقوط ستارگان مینشینم.
با چشمهای خسته و نیمهباز مینویسم؛من دلتنگ توام.و این دلتنگی دردیست که در هیچکدام از داروخانههای شهر برایش درمانی نیست،لطفا اگر میشود بازگرد،دکتر گفته است که باید تکههای گمشدهات سر جای قبلی گذاشته شود.
حالا انگار کمی بهترم،کمتر توی خودم فرو میروم،سحابی جبار را بیشتر از گذشته دوست دارم،ورقات دفترمرا کمتر خطخطی میکنم؛
اما یکچیزی هست که انگار سر جایش نیست،نمیدانم انگار بایدهای یک بودنِ واجب را باد بُرده است و پهن کردهاست روی درختِ رهایی کنار جاده،همانجا که سایهی ستارگان خاک شدهاست.
تمام تنم خستهو ازهم متلاشی شدهاست،و نوای حزنآمیز آرشه نمیگذارد که تو از یادها روی،
کمی تمام شدهام،کمی همهچیز به آخر رسیدهاست و کمی مانده است تا دوستداشتنت از لابهلای شکافهای قلبم به عالم دنیوی رسوخ کند،
کمی مانده تا به دریا بروم و دیگر بازنگردم،بروم تا که دریا شوم.
کمی.. فقط کمی.