کنارم نشسته بود و با ذوق می گفت «حسابی غافلگیرش کردم ، یه جشن تولد واسش گرفتم که تو خواب هم نمی دید، وقتی چراغا روشن شد جیغش رفت هوا بغلم کرد. واسش یه گردنبند گرفتم که همه ی مهمونا انگشت به دهن مونده بودن دی جی آورده بودم، همه ی دوستاش رو دعوت کرده بودم بدون اینکه خودش بفهمه. خیلی خوشحالم تونستم کسی رو که دوست دارم انقدر خوشحال کنم.» راست می گفت خیلی خوشحال بود، به هر کسی می رسید با همین ذوق از اول همه ی برنامه های تولد رو واسش تعریف می کرد. آخر شب وقتی داشتم باهاشخداحافظی می کردم بهم گفت کسی رو که دوست داری غافلگیر کن. با هیچی مثل غافلگیری نمیشه دل آدما رو به دست آورد. گفت و رفت ولی من نرفتم. من برگشتم. برگشتم به گذشته، پرت شدم تو بیست سالگی تو میرداماد فرود اومدم. جعبه ی کیک تولد دستم بود با یه شمع علامت سوال'! داشتم حساب کتاب می کردم که چقدر پول واسم مونده باهاش نمی شد گردنبند خرید ولی مهم نبود چون من می خواستم روسری بخرم رفتم تو تنها روسری فروشی که می شناختم جعبه ی کیک تولد و شمع رو گذاشتم رو صندلی چند دقیقه ای گذشت. فروشنده یه دختر حدودا بیست ساله بود. بهم گفت آقا می تونم کمک تون کنم؟ گفتم روسری می خوام برای هدیه ی تولد گفت چند سالشونه گفتم هم سن شما گفت چه طرحی می خواید؟ گل درشت ؟ گل ریز؟ ساده؟ گفتم نمی دونم. گفت چه رنگی می خواید؟ گفتم نمی دونم. گفت رنگ پوست شون چه رنگیه؟ گفتم رنگ پوست شما گفت صورتشون گرده یا کشیده؟ گفتم مثل صورت شما گفت می تونم بپرسم برای کی می خواید؟ گفتم برای یکی که دوسش دارم. گفت کمک تون می کنم که هدیه خوبی واسش بگیرید. بعد شروع کرد یکی یکی روسری ها رو سر کردن تا من ببینم و نظر بدم. ده ، پونزده تا روسری که سر کرد بهم گفت خب کدوم رو پسندیدید؟ گفتم به نظر شما کدوما بهتر بود. گفت من اگه می خواستم بردارم اینکه رنگ بنفش داره رو بر می داشتم. اون که زرشکی داره هم قشنگه. گفتم پس جفتش رو می برم . گفت مبارک تون باشه. کادو کنم؟ گفتم بله بی زحمت کادو کنید. پول روسری ها رو حساب کردم خداحافظی کردم و از مغازه اومدم بیرون بدون جعبه ی کیک تولد بدون شمع علامت سوال بدون روسری های کادو شده چند قدمی که از مغازه دور شدم فروشنده صدام زد. چند قدمی که رفته بودم رو برگشتم. داشت می خندید. بهم گفت شنیده بودم عشق و عاشقی فراموشی میاره ولی ندیده بودم. همه چی رو که جا گذاشتید. گفتم تولدت مبارک، نا قابله جیغ نزد ، بغلم نکرد ولی گیج شد. گفت شما از کجا می دونید؟ گفتم خدا پدر و مادر مارک زاکربرگ رو بیامرزه از فیس بوک فهمیدم. فقط زل زد تو چشمام با یه لبخند که قبل از اون رو لبای هیچ آدمی ندیده بودم. گفتم بازم تولدت مبارک و رفتم اون شب وقتی قبل از خواب داشتم فیس بوک رو چِک می کردم دیدم پست جدید گذاشته همون روسری بنفش رو سرش کرده بود و داشت شمع علامت سوال رو فوت می کرد.کیک شکلاتی که خریده بودم تو عکس خیلی خوب افتاده بود. زیر عکس نوشته بود « هیچ وقت تو زندگیم اندازه ی امروز غافلگیر نشده بودم بهترین تولد زندگیم با مشارکت یک دیوانه:)! »
سخن نویسنده:منممممم میییییی خواااااااااممممممممممم:////