Juliet
Juliet
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

مادمازل فرانسوی

‌- جوان تر که بودم، واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم... من اون جا گارسون بودم... رستوران ما به مرغ سوخاری هاش معروف بود...‌ البته نمی شد از سیب زمینی سرخ کرده هاش هم گذشت... خلاصه اینکه پاتوق دختر پسرهای جوان بود... صاحب رستوران مرد با انصافی بود... از اون سبیلوهای باحال... خیلی هوای زیردست هاش رو داشت... ما بهش می گفتیم رئیس؛

یه روز که می خواستم غذای مشتری ها رو ببرم، رئیس من رو کشید کنار و گفت: میز شماره دو... اون دختر مو بورِ... بدجور دیوونش شدم! هرکاری بخواد واسش می کنم...

گفتم: ببین رئیس؛ خیلی خوبه ها... ولی فکر نکنم پا بده!

رئیس گفت: اون هر روز با دوست هاش می آد اینجا... می دونی که من خجالتیم... آمارش رو بگیر... جبران می کنم...

چند دقیقه بعد وقتی که غذای اون دخترها رو روی میزشون میذاشتم، شنیدم که داشتن در مورد این حرف میزدن که سبیل چه چیز مزخرفیه... بعد من رو کردم به دختر مو بورِ و گفتم: غذای شما با طراحی مخصوص آقای رئیس سرو شده؛

دخترِ هم یه نگاه به رئیس انداخت که دست هاش رو زیر چونه اش زده بود و اون رو دید میزد...

به رئیس گفتم که طرف انگار با سبیل حال نمی کنه... رئیس رو میگی، رفت تو دستشویی و بدون اون سبیل های فابریکش برگشت!

فردای اون روز وقتی باز داشتم غذای دخترها رو روی میز میذاشتم بو بردم که اون ها دانشجوی زبان فرانسه هستن...

رئیس هم بلافاصله دوره فشرده زبان فرانسه ثبت نام کرد و بعدش هم ما منوی رستوران رو فرانسوی کردیم!

اما داستان به همین جا ختم نشد... چون وقتی یه روز رئیس نقاشی «جیغ» اثر معروف «ادوارد مونچ» رو تو دست دختر مو بورِ دید، به سرش زد که دیوارهای رستوران رو پر از نقاشی های «ادوارد مونچ» کنه! رئیس ما از یه سبیلو که فقط بلد بود مرغ سرخ کنه، تبدیل شد به یه دلباخته نقاشی که یه سیگار برگ همیشه گوشه لبش بود...

تا اینکه یه روز من پا پیش گذاشتم و به دخترِ گفتم که مادمازل، رئیس ما بدجور خاطر شما رو می خواد!

دخترِ فقط نگاه کرد و هیچ جوابی نداد...

از اون روز دیگه دختر مو بورِ با دوست هاش به رستوران نیومد و وقتی قضیه رو از دوست هاش جویا شدم، گفتن که اون رژیم گرفته... من هم که فهمیدم جریان از چه قراره، واسه اینکه حال رئیس گرفته نشه، بهش گفتم طرف رژیم گرفته...

رئیس هم منوی رستوران رو عوض کرد و از اون به بعد فقط غذای رژیمی سرو میشد...

اوضاع همینطوری ادامه داشت، اما من دیگه درسم تموم شد و از اون شهر رفتم...

وقتی بعد از چند سال به اونجا برگشتم، دیدم که جای اون رستوران یه گالری نقاشی دایر کردن و بالاش به فرانسوی نوشتن:

«êtes-vous toujours sur l'alimentation?!...»

«یعنی، هنوزم رژیم داری؟!?


سوخاریفرانسهجیغگالری
من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید