Juliet
Juliet
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

نوتلا...

سرشو بالا گرفت و گفت : میشه یه نوتلا بدین؟

توی اون چشم‌های جادوییش زل زدم، می‌دونم که باعث می‌شد خجالت بکشه ولی خیلی زیبا بود!

هر هفته پنج شنبه‌ها صبح می‌اومد یه شیشه نوتلا می‌گرفت و می‌رفت .

من از جمعه تا چهارشنبه منتظر می‌شدم که باز ببینمش می‌رفتم کل بازارو می‌گشتم که نوتلاهای متفاوت‌تری پیدا کنم، شکلات‌هایی با اون طعم،که فقط چند دقیقه بیشتر نگاش کنم.

ازش می‌پرسیدم : این طعمشو نمی‌خواین؟

یا این یکیو؟ با یکم مکث می‌گفت: مرسی، همینو می‌برم.

کلی جنس جورواجور معرفی می‌کردم یا خوشمزه‌بازی در می‌آوردم که بخنده وای اون خنده هاش . .

چال گونش که هوش از سر آدم می‌برد.

دلبر دختر ساده‌ای بود، ولی به طرز پیچیده‌ای منو عاشق خودش کرده بود موهای فرش تا گردنش بود، دلم قنج می‌رفت وقتی موهاشو از جلوی اون چشاش پشت گوشش می‌زد که کیف پولشو پیدا کنه می‌خواستم بیشتر از علایقش بدونم.

فوتبالو واسش ضبط می‌کردم رو تلویزیون مغازه پخش می‌کردم که ببینم واکنشش چیه؛ ولی اون خیلی آروم می‌اومد و همون خرید همیشگی رو می‌کرد و می‌رفت.

چهارشنبه شب‌ها کلی حرف آماده می‌کردم که بهش بگم، یا کلی رفتار، ولی تا پاشو می‌ذاشت تو مغازه، همه چی یادم می‌رفت!

توی ترکیب رنگای لباساش فهمیده بودم از رنگ نارنجی و قهوه‌ای و رنگای پاییزی خوشش میاد، دادم همه قفسه‌ها رو نارنجی زدن؛ حتی منی که همیشه رنگ تیره می‌پوشیدم، تی‌شرت نارنجی پوشیدم روز پنج شنبه.

دلبر اومد !

اولش تعجب کرد، بعد با لبخند گفت : مغازتون خیلی خوشگل شده . .

یهو گفتم: نه به اندازه شما!

صورتش سرخ شد و بازم دل من آتیش‌ گرفت . کاش اون روز بهش می‌گفتم، کاش می‌گفتم شده تموم فکر و ذهن من، می‌گفتم دلم پر می‌زنه دوکلوم باهام حرف بزنه، کاش می‌گفتم توی هر کدوم از خیالاتم هست...!

هفته‌ها از این اتفاق گذشت.

پنج شنبه صبح شد و من باز منتظر بودم. مشتری‌ها رو بی‌حوصله راه می‌نداختم. ساعتای ۱۲ ظهر بود ولی باز نیومد، چشمامو به در مغازه دوخته بودم، ثانیه‌شمار مثل لاک پشت حرکت می‌کرد.

دمِ‌غروب با استرسی که سابقه نداشت اومد تو مغازه عجیب بود نگاه‌هاش، دلبری که حتی اسمشو هم نمی‌دونستم تو چشمام زل زد، دقیقه‌ها یا شاید ساعت‌ها؛ انگار زمان ایستاده بود...

غم عجیبی تو چشم‌هاش بود، پولو که بهم داد توی دستش یه حلقه دیدم، خشکم زد!

بغضش ترکید، رفت و نوتلاشو هم نبرد.

روی پولش نوشته بود: "من عاشق چشم‌های همیشه مشکیت شدم" : )!

من نمی‌خواستم اینجوری شه، این اتفاق یه اجبار بود؛ تا همیشه متاسفم.




دوستان یه سوال می خوام اسمم رو از ژولیت تغیر بدم به گربه سیاه ، نظر


نوتلااجباررنگ مشکی
من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید