-نیلا،26ساله،دختر وزیر.
-لباس قرمز،لبهای آلبالویی شده با رژ،و رایحهی تیز و گرم عطر.
نیلا دختر سرخود و متعصبی بود با عقائد ناقص. او گمان میکرد که همبستر شدن با کسی که دوستش داری،نهایت عطف و تلفیق جان است.
همینطور از خیلی سال پیش به نوازندهی کالیمبایی که همیشه جلوی کافهی موردعلاقهاش مینواخت فکر میکرد و احساس میکرد چیزی شبیه به عشق،از او در وجودش جاریست.
او عاشقش بود اما نمیتوانست با او همبستر باشد،پس بر اساس عقیدهاش عشقی بود که هرگز خالص نمیشد.
روی صندلی چوبی نشست و جین را سر کشید،
حس میکرد فضا دور سرش میچرخد.در میان همهمهی رقصندهها و موسیقی کلاسیک، چهرهای آشنا را در نزدیکی خود میدید،پسر عمویش مکس که از چندسال پیش پدرش اصرار بر ازدواجشان داشت کنارش بود. نمیدانست درچهحالتیست یا کجاست،خواب بود.
حالا انگار در یکی از اتاقهای قصر بودند،طعم بوسهای بر لبان خود احساس میکرد.
اتفاقی افتاد بود،همخوابی با کسی که عاشقش بود اما نیلا تهی از هراحساسی در باب او بود. نیلا دیگر دختر نبود،و در آغوش کسی بهغیر از پسر نوازندهی کالیمبا بود.
عشقِ مکس خالص بود؛دوست داشتن و همبستری،
نوازنده هم که درگیر هیچکدام نبود،اصلاً نیلا را شاید نمیشناخت.
تنها نیلا مانده بود با دو عشق ناقص،که هر کدام چیزی را کم داشت.
او همان شب،خلأ پدید آمده را با پریدن در کورههای آتشِ کاخ،دفع کرد.
خیلی چرت شد می دونم حق دارین اگه خوشتون نیومد:/