ویرگول
ورودثبت نام
Juliet
Juliet
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

کافه ی دانشگاه

قصه‌ی امشب ؛

مدّتی بود در کافه‌ی یك دانشگاه کار می‌کردم . .

و شب را هم همان‌جا می‌خوابیدم .

دخترهای زیادی می‌آمدند و می‌رفتند ؛

امّا انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان .

امّا این یکی فرق داشت . .

وقتی بدون اینکه منو را نگاه کند سفارش

‹ لته آیریش کرم › داد ؛

یعنی فرق داشت .

همان همیشگی من را میخواست .

همیشگی‌ام به وقت تنهایی . .

تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش درآورد و مشغول خواندن شد .

موهای تاب خورده‌اش را از فرق باز کرده بود

و اصلاً هم مقنعه‌اش را نگذاشته بود پشت گوش .

ساده بود ‌؛

ساده شبیه زن‌هایی که در داستان‌های ‹محمود دولت آبادی› دل میبرند . .

باید چشمانش را می‌دیدم امّا سرش را بالا نمی‌آورد .

همه را صدا می‌کردم قهوه‌شان را ببرند امّا قهوه این یکی را خودم بردم ؛

داشت شاملو می‌خواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکّر کرد .

امّا نه !

باید چشمانش را می‌دیدم ؛

گفتم ببخشید خانوم؟!

سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم امّا . .

امّا چشمان قهوه‌ای روشن و سبزه‌ی صورتش همراه با مژه‌هایی که با تأخیر باز و بسته می‌شدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت . طوری که آب دهانم هم پایین نرفت . .

خجالت کشید و سرش پایین انداخت ؛

و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده‌ام .

از فردا یك تخته سياه گذاشتم گوشه‌ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم .

هميشه می‌ایستاد و با دقت شعرها را می‌خواند و به ذوقم لبخند می‌زد .

چندبار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!

این‌ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود

شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و . .

دیگر کافه بوی شاملو را میداد .

همه مشتری مداری می‌کردنند من هم دختر رویایم مداری .

داشتم عاشقش می‌شدم و یادم رفته بود که باید تا یك ماه دیگر برگردم به شهرستان ؛

و پول‌هایی که در این مدّت جمع کرده‌ام خرج عمل مادرم کنم .

داشتم میشدم که نه .

عاشق شده بودم و یادم رفت اصلاً من را چه به این حرف‌ها؟!

یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم .

این یك ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می‌آمد و کنار پنجره می‌نشست و لته آیریش می‌خورد تمام شد .

و برای همیشه دل بریدم از بوسه‌هایی که اتفاق نیفتاد .

مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می‌آمده و می‌نشسته کنار پنجره . .

و قهوه‌اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته .

یك ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود .

عشق همین است . .

آدم‌ها میروند تا بمانند ؛

گاهی به آغوش یار و گاهی از آغوش یار :))!


کافهدانشگاهدختری که دوستش داشتیسادهیار همیشگی
من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید