قصهی امشب ؛
مدّتی بود در کافهی یك دانشگاه کار میکردم . .
و شب را هم همانجا میخوابیدم .
دخترهای زیادی میآمدند و میرفتند ؛
امّا انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان .
امّا این یکی فرق داشت . .
وقتی بدون اینکه منو را نگاه کند سفارش
‹ لته آیریش کرم › داد ؛
یعنی فرق داشت .
همان همیشگی من را میخواست .
همیشگیام به وقت تنهایی . .
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش درآورد و مشغول خواندن شد .
موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود
و اصلاً هم مقنعهاش را نگذاشته بود پشت گوش .
ساده بود ؛
ساده شبیه زنهایی که در داستانهای ‹محمود دولت آبادی› دل میبرند . .
باید چشمانش را میدیدم امّا سرش را بالا نمیآورد .
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند امّا قهوه این یکی را خودم بردم ؛
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکّر کرد .
امّا نه !
باید چشمانش را میدیدم ؛
گفتم ببخشید خانوم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم امّا . .
امّا چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش همراه با مژههایی که با تأخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت . طوری که آب دهانم هم پایین نرفت . .
خجالت کشید و سرش پایین انداخت ؛
و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کردهام .
از فردا یك تخته سياه گذاشتم گوشهای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم .
هميشه میایستاد و با دقت شعرها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد .
چندبار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
اینها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و . .
دیگر کافه بوی شاملو را میداد .
همه مشتری مداری میکردنند من هم دختر رویایم مداری .
داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یك ماه دیگر برگردم به شهرستان ؛
و پولهایی که در این مدّت جمع کردهام خرج عمل مادرم کنم .
داشتم میشدم که نه .
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلاً من را چه به این حرفها؟!
یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم .
این یك ماه رویایی هم با تمام روزهایی که میآمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد .
و برای همیشه دل بریدم از بوسههایی که اتفاق نیفتاد .
مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل میآمده و مینشسته کنار پنجره . .
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته .
یك ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود .
عشق همین است . .
آدمها میروند تا بمانند ؛
گاهی به آغوش یار و گاهی از آغوش یار :))!