موهایم چرب شدهاند. در ازای هر پنج دقیقه که میگذرد، هفت، هشت بار به بهانهی بالا زدنشان، انگشتانم را بینشان حرکت میدهم؛ در حالی که اصلا توی صورتم نبودهاند.
به یک نقطه خیره میشوم و تا وقتی که اشک چشمانم خشک شود، نگاه ازش بر نمیدارم و در افکارم غرق میشوم؛ در حالی که اگر ازم بپرسید "به چه فکر میکردی؟" جوابی ندارم که بدهم.
نمیدانم از شدت بیکاری پیچ و مهرهام جام کردهاند یا از پرکاری هرز گشتهاند. ولی میدانم آنقدر بلاتکلیفم که اگر خستگی و کلافگیام را روی حساب پرکاری هم بگذاریم بیشترِ انرژیام را صرف چیزهای بیهوده کردهام.