تا حالا شده افکارت آنقدر پررو شوند که به محض سر زدنشان در ذهنت، بخواهند به زبان هم بیایند؟ اصلاً آنقدر پررو شده اند که حق طبیعی خودشان بدانند که به محض به وجود آمدن، بخواهند به گوش کسی هم برسند؟ اصلاً برایشان بی معنا باشد که فقط در ذهن خودت بگردند و حتی به وجود آمدنشان هم فرمِ خطابی داشته باشد؛ یعنی انگار همه اش داری در ذهنت خطاب به کسی فکر می کنی! انگار هیچ وقت جرأتش را نداشته ای که یک لحظه در دنیا فقط خودت باشی و خودت! آدمی که این ترس را نهانی در وجودش داشته باشد پررو تر هم خواهد شد زمانی که همیشه کسی بوده باشد در زندگی اش که مشتاقانه به افکارش گوش داده باشد؛ مثلاً دوستی که حتی در جواب ویس های طولانی بیخودت که تهش با عذاب وجدان معذرت خواهی کرده باشی که آنقدر سرش راخورده ای، گفته باشد فلانی! هیچ وقت معذرت نخواه از من، تو به این فکر نکن که چرت میگی، تو فقط بگو! و این جملات، افکارت را سرخوش تر کنند و پررو تر! دیگر تا حدی که اصلاً نتوانی با خودت تنهایی فکر کنی، نتوانی فکری را به دوش بکشی، نتوانی افکارت را کنترل کنی! بلکه هربار افکارت سُر بخورند و سرریز شوند. تا اینجای کار مانعی احساس نمی کنی و هیچ چیزی در دنیا نیست که به تو بفهماند که آقا جان، به این میگویند پرروییِ افکار، که همان ترس از تنها ماندن با خودت است! هربار که کسی هست که تو را بشنود، تو حتی این مرضِ پرروییِ افکار را پای خوش صحبتی ات میگذاری، اینکه حتی قشنگ حرف میزنی! تا وقتی افکارت شنیده میشود، این مرض، به تو توهم های قشنگی هم میدهد و هیچ نمیگذارد احساس کنی که چقدر وحشت زده ای از اینکه فقط تو باشی و چندتا فکر! چقدر ترسناک است برایت دنیا اگر فقط خودت بودی و افکارت! تا وقتی شنیده شوی و حتی تشویق شوی به بیشتر و بیشتر حرف زدن، چرا اصلاً باید احساس کنی یک جای کار عجیب می لنگد؟
اما خب وجود آنقدر هم با تو مهربان نیست و بی تفاوتیِ خودش را یکجایی رو میکند. مثلاً دوستی که همیشه مشتاق هر حرفت بود، بی حوصله میشود، غمگین میشود، پر از دغدغه میشود، عاشق میشود و هزاران شدنِ دیگر که هیچ وقت نگذاشته اند چیزی به حالِ سابقِ خودش بماند. تو میمانی و افکارت، بدون اینکه کسی باشد که بشنودشان! آنجاست که حالی ات میشود که یک جای کار عجیب در حال لنگیدن است! اعتیادت را حس میکنی! می بینی ذهنت شده شبیه یک بشکه پر از آشغال، در هم و بر هم. هرجایش را که میخواهی مرتب کنی، آشغال دیگری از گوشه ای دیگر روی سرت آوار میشود. می شوی شبیه یک بچه چهار ساله که اتاق نامرتبش را داده اند دستش و گفته اند باید مرتب کنی همه اسباب بازی های روی هم تلمبار شده ات را! نتیجه چه میشود؟ با حیرانی و وحشت به دور و بر اتاق نگاه کردن و زیر گریه زدن! ناتوانی مطلق! آنجاست که احساس میکنی به جز قشنگی افکارت، یک عامل دیگر هم روی کار است: ناتوانی در تنها ماندن با افکارت! انگار همیشه افکارت را تبدیل کرده ای به یک ویروس تا دفعشان کنی و از شرشان رها شوی! اصلاً انگار تمام هدفت همیشه همین بوده که به وجودشان بیاوری که دفعشان کنی و الان که راهی برای دفعش نداری مریضت کرده اند، توی جانت میپیچند و بی تابت میکنند!
خلاصه که من گم شده ام. انگار با هر بار حرف نزدن از افکارم و بلند بلند بیانشان نکردن، رویم تلمبار میشوند و من سنگینی هرکدامشان را روی گردنم و سرم احساس میکنم. چه میدانستم که با هربار گفتنشان دارم توانی را از خودم سلب میکنم! دوستی هایم را محکم میکردم به خیال خودم و غرق خوشیِ شنیده شدن بودم. اما این سنگینی افکار روی سر و کولم مثل وزنه زدن است، باید بیایند آوار شوند و من آنقدر دست و پا بزنم که یاد بگیرم راه نجاتی پیدا کنم. اما اگر نیافتم چه؟ احتمالا سر وکله ام میشکند و یاد میگیرم با سر و گردن شکسته زندگی کنم! همیشه که نباید سبک بال و با سر و گردن سالم راه رفت! همه که بلد نیستند با سر وگردن سالم راه بروند!