گاهی هم آنقدر از خودت بدت می آید که توان نوشتن برایت باقی نمی ماند. چون اساساً نوشتن هم یک راه است برای روبرو شدن با خودت. شاید اصلاً نوشتن مانند نگاه کردن به آینه است. یک صفحۀ سفید را می گذاری جلویت و پرش میکنی از خودت. اتفاقاً آن نوشته ها خودِ خودِ آن لحظات تو اند. چون اگر همان صفحه را مثلاً فردا بگذاری جلویت، جور دیگری پرش می کنی، کلمات دیگری خودش را نشانت میدهند. پس این نوشتۀ الان من هم چیزی نیست جز همین خودِ الانِ من و هر کلمه ای که این صفحۀ خالی را پر میکند تکه های الانِ منند. دقیقاً به همین خاطر است که هربار که در نفرت از خودم غرق میشوم، نوشتن تبدیل میشود به آخرین چیزی که میتواند به ذهنم برسد. مثل زمانی که هرچقدر زور زده ای موهایت باز هم کج و کوله خودش را نشان میدهد و برای همین، دست آخر ناامید میشوی و به جای تلاش برای درست کردن آن موهای سرکش، خودت را معاف میکنی از آینه تا حداقل زشتی شان را نبینی، درست است که نگاه نکردن در آینه، واقعیتِ زشت موهایت را عوض نمیکند اما حداقل نمی بینی شان و ندیدنش حداقل سبب میشود تخیلی برایت بماند تا واقعیت را تحریف کنی.
اما خب نکتۀ تناقض آمیز ماجرا اینجاست که وقتی زشتیِ خودت که امانت را بریده، و هی سعی میکنی فکرت را از آن منحرف کنی، تمام دنیایت را میگیرد خیلی هم کاری از دستت ساخته نیست برای اینکه تا ابد فراموشش کنی. یعنی به هرحال نمیتوانی تا ابد از آن فرار کنی که! مثل وقتی که خودت را می نشانی و میگویی بس کن اینقدر اضطراب این موی بیخود را نگیر، یک سشوار دست بگیر و برگرد جلوی آینه تا درستش کنی. من هم پس از دیدن این همه زشتی و تنفر از خود، راهی ندارم جز اینکه یک صفحۀ سفید باز کنم و بگویم خب چه مرگت است بالاخره؟ یعنی در وسط این همه تنفر، باید برگردم به خودم نگاه کنم چون اساساً راه دیگری بلد نیستم.
اما قرار نیست که حتی نوشتن هم نجاتم دهد. چون انگار توی یک هزارتو گم شده ام. نوشتن فوقش به من نشان میدهد که ببین الان توی این هزارتو، این راه ها را رفته ای. اما آیا میتواند راه برون رفتی از این هزارتو هم نشانم دهد؟ بعید است. اساساً بنظرم هیچ چیز نمی تواند مرا از این هزارتو نجات دهد مگر اینکه کلاً همه چیز را جوری توصیف کنم که دیگر زندگی ام شکلِ این هزارتویی را که در هر راهش هیج نکتۀ مثبتی در خودم نمی یابم، نگیرد. یعنی مثلاً بیایم بگویم ببین شاید اصلاً زندگی ات شکل هزارتو نیست، بلکه شکل پله است یا چه میدانم شکل راه های مختلفی است که به همدیگر منتهی میشوند. بنظرم تنها راه چاره همین است. این مرا یاد کانت می اندازد وقتی با نقد هیوم در فلسفه مواجه شد. یعنی در واقع یاد حرف استادم راجع به این روبرویی کانت با هیوم. میگفت کانت نتوانست توی زمین هیوم به هیوم جوابّ نقدش را بدهد، در عوض زمین دیگری درست کرد که دیگر در آنجا نقد هیوم اعتباری نداشت. این یعنی هیچ کس نمیتواند نفی کند این هزارتویی را که در آنم، این همه حس نفرت از خودم که گریبانم را گرفته! اما فقط میتوانم زمینم را عوض کنم تا این نفرت ها شاید رنگ دیگری بگیرند. آن هزارتو سرجای خودش باقی است فقط باید ترکش کنم و بروم زمین دیگری بیابم که در آن، این نفرت ها مثلاً بشوند دوست داشتن خود.
الن دوباتن خیلی تلاش میکند مفهوم loser را بی اعتبار کند. اما همۀ تلاشش برای من مثل تلاش کانت است در برابر نقد هیوم. الن جان، خیلی هم خوب است ک کمکمان میکنی ک راه دیگری برای فهم خودمان پیدا کنیم، که loser بودن را فاقد اعتبار کنی. دمت خیلی هم گرم. اما راستش را بخواهی، به هرحال یک جایی وجود دارد توی دنیا که از آن زاویه، loser معنا دارد، میشود حسش کرد، میشود خفه ات کند. حالا هی من خودم را از اینور نگاه کنم یا آنور، انگار هی دارم زور میزنم که به این loser بودن رنگ و لعاب بزنم اما در نهایت loser است دیگر، نیست؟ این حرفهای الن مثل یک حرفهای یک دوست مهربانِ دلسوز (شاید نه چندان صادق) می ماند که در برابر تو که پیشش غرق گریه شده ای و میگویی واقعاً من چرا اینجوری ام؟ شانه ات را بمالد و بگوید ببین، تو همۀ تلاشت را کردی، یا مثلاً بگوید زندگی ات مگر کم سخت بوده؟ چرا اینقدر با خودت نامهربانی؟ واقعیت زندگی ات را ببین که از کجا به اینجا رسیده ای؟ هرچند حرفهای دوستت سبب میشود که آرامتر شوی ولی همان زمان ته دلت به خودت میگویی درست است که از فلان جایِ بیخود به اینجا رسیده ام و این پیشرفت بزرگی بوده است اما قضیه این است که اینجایی که رسیده ام هنوز بیخود است! و این یک واقعیت است که از هر چیزی عیانتر است. حالا این تصمیم خودت است که کدام وری نگاهش کنی و تمرکزت رو بگذاری روی کدام ورش. تو بگذار روی مسیری که آمدی و خودت را با آن بسنج اما مگر این عوض میشود که اینجایی که رسیده ای کافی نیست؟ هنوز هم بی نسبت است با آرزوهایت؟ پس چه فرقی میکند که چقدر راه آمده ای؟ چه فرقی میکند که دو ساعت وقت گذاشته ای که موهای زشتت را درست و درمان کنی، وقتی بعد از آن همه تلاش باز هم کج و کوله می ایستد؟ فرقی نمیکند به نظرم، چون در نهایت تو باید با همین موی زشتی که دو ساعت برایش وقت گذاشته ای، در دنیا وارد شوی، جایی که شاید یک آدم دیگر ربع ساعت وقت گذاشته اما با تو قابل مقایسه نیست موهای قشنگش! چه اهمیتی دارد که هرکدام چه مسیری را برای اینجا بودن طی کرده ایم فقط در نهایت، بر اساس دستاورد همین الانمان، بر اساس نتیجه ای که به دست آورده ایم قضاوت میشویم، زندگی میکنیم، کار پیدا میکنیم، دوست میشویم و هزاران چیز دیگر! اصلاً می دانی چیست الن؟ با عرض معذرت باید بگویم که بنظرم هیچ چیزی در دنیا نمیتواند این واقعیت را تغییر دهد وقتی احساس loser بودن تمام وجودت را گرفته! loser بودن یک واقعیت است الن، فقط میتوانی بپذیری اش!