به نام خالقی که انسان را به وسیله ی قلم آموخت❄?
صبا با گام های بلند و استوار،از جانب شمال شرق ،بر روی چمن های سبز رنگ قدم گذاشت.صدای سنجاقک ها در گوشش پخش شد اما هیچ واکنشی نسبت به موسیقی زیبایشان نداد.حتی سرش را برای تماشای نقش صورت فلکه ها و گوی درخشان و بی نظیر ماه،خم نکرد.زیرلب مشغول خواندن آوازی شد و سرمایش را با شب بی انتهای دشت تقسیم کرد. به سرعت دشت پهناور را طی کرد و به آغوش جنگل وسیع و تاریک پناه برد.گیسوان بلند و سفیدش به هنگام برخورد با برگ های مرطوب و سبز رنگ ،سکوت جنگل را بر هم زد . اما صبا فارق از همه اینها ،آن آواز تکراری را زیرلب زمزمه کرد و به راه رفتن ادامه داد.هر کجا قدم می گذاشت،سرمای عجیبی را به آنجا می بخشید.چند دقیقه بعد،دیگر خبری از جنگل وسیع و درختان بلند و بزرگ و در هم پیچیده اش نبود.به جای آن،کوه بزرگی همچون دیوار سنگی عظیمی با غرور در مقابل صبا قدعلم کرده بود.صبا ،با سردی و بی احساسی همیشگی به شکوه و عظمت کوه جوابی نداد و در عرض چند ثانیه به راحتی ازآن بالا رفت. سر قله نوک تیزش ایستاد.لحظه ای به خورشید که رو به رویش خودنمایی می کرد،نگاه کرد. به راحتی ازآن بالا رفت.به سمت دامنه کوه حرکت کرد و به مسیر همیشگیاش ادامه داد.از تپه ای به سوی تپه ی دیگری پرید و دو دقیقه بعد،خودش را در ساحل و در مقابل دریای بیکران پیدا کرد.نگاه تهی اش را به صدف های زیرپایش انداخت.بعد با آن آواز همیشگی اش ساحل بزرگ را رد کرد و به جای دیگری در دنیا قدم گذاشت.این بار ،وارد کویری پهناور شد.سرعتش را کم کرد و قدم زنان به تپه های کوچک و بزرگ اطرافش خیره شد.با هر قدم ،شن ها را به طرز قابل توجهی جا به جا می کرد.خواست آنجا را هم به سرعت ترک کند که صدای ناله هایی او را برای اولین بار در سر جایش متوقف کرد.گیسوانش در هوا تکان میخوردند و در هوا می رقصیدند.با چشمان شیری رنگ به دره ای که فاصله زیادی با او نداشت،خیره شد.مسیر همشیگیاش را رها کرد و به سوی دره عمیق رفت.تکه ابر های کوچک و بزرگ و خاکستری رنگ ،ماه نقره ای رنگ را در درون خود بلعیدند.صحرای پهناور در سیاهی فرو رفت.صبا،بدون هیچ ترس،نگرانی و اضطرابی، آرام در تاریکی مرموز دره قدم گذاشت.صدای اشک و گریه مدام بیشتر و بیشتر می شد.صبا اطرافش را نگاه کرد،اما خبری از هیچ موجود زنده ای نبود.خواست دوباره شروع به دویدن کند که چشمش به زیرپایش افتاد.موجود کوچک و نحیفی که اندازه یک دست مشت شده، بود و مدام ناله می کرد،همان جا ،روی شن های قهوه ای افتاده بود.صبا دو زانو رو به روی آن موجود نشست.موجود سرخ رنگ مانند تکه گوشتی بی حال روی شن های صحرا نفس نفس می زد .حالا که چشمان صبا به تاریکی عادت کرده بود،راحت تر می توانست آن موجودی که زیرپایش بود را ببیند.به رنگ سرخ پژمرده و بی حال بود.صبا،آرام موجود کوچک را در میان دستانش قرار داد و آن را رو به روی خودش گرفت.به محض برداشتن آن ، انرژی قوی و ناآشنایی را در کل وجودش پخش شد.