K.Mousavi
K.Mousavi
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

قدم های یخ زده _پارت سوم(آخر)

پارت قبلی:

https://vrgl.ir/o7okW


به نام خالقی که انسان را به وسیله ی قلم آموخت


به راستی رد شدن برایشچه معنایی داشت؟کل معنای زندگی صبا خلاصه می شد در رد شدن.رد شدن جزئیاز زندگیاش نبود،خود زندگیاش بود.اما اگر با آن به اصطلاح محبت

معنای زندگیاش تغییر می کرد،چه؟بیحس و حال به قلب گفت:وجود من از سرماست...تو هم

داری از بین میری...چطوری دنیا را بدون ذره ای انرژی خوب نجات بدهیم...عشق و محبت را

کجای دنیا میشه پیدا کرد... .

ناگهان قلب کمی گرم شد و شروع کرد به تکان ها و لرزش های عجیب.انگارامید را در رگ هایش

به جریان انداخته بودند.اما فقط برای چند ثانیه...بعد ازآن دوباره شکل قیافه قلب مثل قبل

شد...ضعیف...پژمرده...خسته... .لبخند محوی زد و به صبا گفت:برای محبت لازم نیست دنیا رو

بگردی...لازم نیست بری وسط یه دشت گل یا زیریک درخت پاییزی...تو می تونی...حتی توی

سخت ترین لحظات...توی تاریک ترین شب ها...می تونیاونو پیدا کنی...فقط...باید نگاهی به

درون خودت بندازی و اونجا جست و جو کنی...توی ...قلبت... .

صبا آه سردی کشید و گفت:من که قلب و احساس ندارم...تنها کاری که می تونم بکنم اینه که

سرما رو با خودم جا به جا کنم... .

((پسچرا میخوای کمکم کنی...))

صبا سرش راپایین انداخت و کمی فکر کرد.اخمی کرد و بعد گفت:نمیدونم...

((میدونی دلیل اینکه کمی تغییر کردی چیه؟...))

صبا جواب داد:فکر کنم...به خاطراینه که تو رو توی دست هام نگه داشتم... .

((خب جواب سوالت همینه!این طوری میشه دنیا رو نجات داد...))

صبا گیج شد.اصلا منظور قلب را نفهمید.گفت:((چیکار باید بکنم؟؟؟))

((به درونت نگاه کن تا بتونیخوبی رو دراطرافت ببینی... .))

قلب ناگهان مکثی کرد،بعد لبخند محبت آمیزی زد و گفت:((من میشم قلبت... .))

صبا به سرعت مخالفت کرد و گفت:لیاقت تو اینه که قلب یک آدم خوب باشی... .

((لازمه ی خوب بودن خوش قلب بودنه...چیزی که آدمای زیادی توی دنیا گمش کردن... .))

قلب نگاهی به آسمان انداخت و به صبا گفت:وقت زیادی نمونده... .

صبا سکوت کرد.قلب به سختی و با صدای گرفته ادامه داد:این آخرین فرصت برای زنده نگه

داشتن خوبی تو این دنیاس... .))

صبا ناخودآگاه قلب را آرام آرام به سمت خود نزدیک کرد.تکه گوشت بی جان را به قفسه سینه اشچسباند.سرگیجه عجیبی را در سرشاحساس کرد.دو زانو روی شن های ریز صحرا افتاد.فکر

کرد هرلحظه ممکن است چشمانش سیاهی برود.احساس کرد بدنش شروع کرد به گرم کردن.آرام

چشمانش را باز کرد.دستانش را رو به روی صورتش گرفت.به دو دستش که به رنگ سفیدی برف

بودند،خیره شد.هیچخبری از قلب و خون های روی دست صبا نبود.دو دستش را سمت گردنش

برد.لرزش های ممتدی را در بدنشاحساس کرد.ضربان قلب در وجود صبا به جریان افتاده بود.به

شن های قهوه ای و طلایی رنگ خیره شد.بعد هم به آسمان پر ستاره.ابر ها کنار رفته بودند و

حالا مهتاب همچون چراغ درخشان و سفید رنگی می درخشید.صبا برای اولین بار،از شدت

زیباییاش به هیجان آمد.از سر جایش بلند شد .چند گام به سمت جلو برداشت و بعد خودش را

در ساحل دید.دستش را به سمت صدف های ساحل برد و تعدادی ازآنها را برداشت.به صدف های

رنگارنگ و بنفش و نارنجی داخل مشتش نگاهیانداخت.لبخند ملیحی بر روی صورتش نقش

بست.نفس عمیقی کشید و بوی نمک و دریا را بایک دم وارد شش هایش کرد.آنجا را هم ترک

کرد.حالا در مقابل کوه عظیم و بلند ایستاده بود.صبا برای اولین بارازابهت کوه به وجد آمد.با

شوق و هیجان از کوه بالا رفت و به سرعت خودش را به نوک قله رساند.به خورشید طلایی رنگ

درآسمان آبی رنگ خیره شد.به پرنده های سیاه رنگی را که درآسمان پرواز می کردند خیره

شد.هیجان زده از بالای کوه سر خورد به سمت شهر سر خورد.مثل همیشه باد سرد و خنکش را

با مردم تقسیم کرد.اما برخلاف که باد سرد و مرگبار همیشگی،مردم شهر را مهمان نسیم خنک و

ملایمی که درآن رگه هاییاز محبت پیدا می شد،کرد.قلب های مرده و سیاه مردم با نوازش

صبا،دوباره شروع به تپیدن کرد.صبا دوید و وزید و پرید.شهر و کوه و جنگل و دریا راپشت سر

گذاشت.آواز صبا دیگر تهی و پوچ نبود.صدای هو هو مانندش قلب ها را به تپش درآورد.خوبی را

درانسان ها زنده کرد.ازپستی و بلندی ها و بالا رفت و محبت را در رگ های جهان به جریان

انداخت.قدم هایش را آرام تر کرد.روی چمن های سبز رنگ و خنک دشت قدم گذاشت .نفس

عمیقی کشید.به صدای جیرجیرک ها گوش سپرد.به تجمع ستاره ها درآسمان و قرص کامل و

نقره ای رنگ ماه خیره شد. ناخودآگاه دستش را روی قلبی که در وجودش می تپید،گذاشت.برای

اولین بار در عمرش،لبخندی بر روی صورتش نقش بست.حالا دیگر زندگی صبا در عشق و محبت

خلاصه می شد.صبا آواز عشق و محبت را می سرود و عشق و محبت جان تازه ای به صبا می

بخشید.



پایان


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید