.
خیلی وحشت کرده بودیم نمیدونستم باید چیکار کنم هر لحظه اون داشت به ما نزدیک تر میشود عرق میکردم و مه غلیظی مارو احاطه کرده بود که طولی نکشید که از تو مه پدیدار شد.
یه نگاه سرد پشت اون ماسک و لباس های سیاه و تیرش بود قشنگ میتونستم حس به کشتنمون رو حس کنم. من هم انقدر ترسیده بودم که فقط نگاش میکردم به اون چشمای سفید و شال سرخ کهنه اش
که تو باد موج میخورد.........
:) البته فکر کنم باید داستانو از اول براتون بگم که بفهمید چه خبره
(گیگای قسمت 1)
اسمم کاوان هست و 17 سال دارم
تو یکی از شهر های کوچک ایران زندگی میکنم
امروز دارم مثله همیشه به پاتوق همیشگیه خودمو دوستام میرم.به فست فود آقای شکری
ولی بی خبر از اینکه امروز مثل روزای دیگه نیست.
کاوان:سلام اقای شکری
آقای شکری:سلام کاوان جان خوش اومدی
آرین: بهه. کاوان دوباره انقدر بازی کردی که شبو نخوابیدی
تو از کجا میدونی
آرین: زیر چشات گود افتاده
سینا:خب از بازی لذت میبره چیکارش داری
خیام: ما نمیگیم بازی نکن ولی به درسشم باید برسه
سینا: تو که از همه درست بدتره پس لطفا خاموش باش
خیام: ای پسرک به من توهین میک_
کاوان: خواهشا دوباره حرف زدن به سبک کهن را شروع نکنید
آرین:راست میگه بجنبید بریم ادامه فوتبال دیروز رو ادامه بدیم بهزاد و معین
شمام پاشید کم بخورید
بهزاد با دهن پر:باشه بریم
و همه ما راه افتادیم به سویه پارک به جای که زندگی ما به کلی تغییر کرد
معین : خدانگهدار اقای شکری مثل همیشه خوشمزه بود
اقای شکری:نوش جون تون
......چند دقیقه بعد رفتن ما........
اقای شکری:هییییی. عاشق رفاقت این پسر هام
_
_
...وایسا یک چیزی رو ساختمان کنار پارکه اون چیه وای خدای م___
_
در اون لحظه
_
کاوان: رسیدم خوبیش اینکه مغازه اقای شکری با این پارک زیاد دور نیست نه
ارین: اره ولی نمیدونم چرا حس خوبی ندارم
خیام: خب بیا بریم دکتر یه نگاهی بهت بندازه
ارین: !دکتر اونم با تو نه انگار حالم بهتر شد
خیام: چرا خودتو لوس میکنی بیا بریم دیگه ها ها ها
سینا:خخخخخ نمکدونا این حرفارو ولش توپ آوردین؟
میثم: وای برمن توپ یادمون رفته
بهزاد و معین و سینا:خاک تو سرت
کاوان: نه انگار واقعا حق با ارین بود منم یجوریم حس خوبی ندارم
سینا: و الله انگار راست میگین
تو این جور بحثا بودیم که یک دفعه تو چله تابستون مه غلیظی مارو احاطه کرد ولی نه یه مه معمولی یه مه ترسناک و دلهره آور. سخت می شود نفس کشید یجوری که مه انگار فشار زیادی رو بدنمون گذاشته و ماهم خیلی ترسیده به دور و بر مون نگاه میکردیم دریغ از حتی یک کلمه و بعد از گذشت چند ثانیه
خیام با صدای لرزون : اینجا دیگه چه خبره داره چه اتفاقی میفته
کاوان: آب دهنشو قورت داد و گفت من از کجا بدونم
یک دفعه یک مرد سیاه پوش که سرتاسر بدنشو با لباسایه سیاه و تنگ پوشیده شده بود و با یه شال گردن قرمز دراز و نه چندان تازه از توی مه پدیدار شد
من بعد از دیدن اون فشار سنگینی رو حس کردم زود به دوستام نگاه کردم ولی یه چیزه عجیب دیدم که ترسم رو دو چندان کرد
همه دوستام خشکشون زده بود و به شدت ترسیده و چشاشون انگار داره از حدقه بیرون میزنه و بشدت عرق میریزن
منم به علت ترس هیچ صدای ازم بیرون نمیومد و خیلی زود خودمو نیشگون گرفتم تا یکمم که شده از ترس رها شم و بتونم چیزی بگم با نیشگونی که گرفتم سریع داد زدم فرار کنید ولی تنها کسی که با صدام تکون خورد سینا بود و شروع کرد به داد زدن وفرار کردن با چهارمین قدمی که برداش دوباره خشکش زد برای اینکه دقیقا اون مرد سیاه پوش جلوش ظاهر شد باور کردنی نبود من که ندیدم تکون بخوره یعنی چقدر میتونست سریع باشه.
سینا با صدای لرزان: ل لل لطفا
و با گفتن لطفا سینا با یه لگد سریع و محکم که من به زور دیدم سینا رو کاملا پرت کرد من دیگه داشتم کم میاوردم تا بیهوش بشم .
تا اینکه یه صدا آشنا مارو از ترس آزاد کرد
گیگای 1 تولید روغن.
تا اینو شنیدم مرد سیاه پوش تخت زمین شد یا نه بهتره بگم انگار لیز خورد تا به عقب نگاه کردم اقای شکری رو دیدم که داره مارو صدا میزنه
زود باشید سریع بیاید پیش من همه ما سریع رفتیم پیشش
در همین حین مرد سیاه پوش سر پا ایستاد و با نگاهی تحقیر آمیز گفت
ههه خیلی ضعیفی این رویه من کار نمیکنه ههه
و باز ترس و دلهره همیه مارو گرفت در این لحظه . . اقای شکری نمیخواستم ازش استفاده کنم اما انگار مجبورم گیگای 2 و من به وضوح دیدم که روغنی که روی مرد سیاه پوش بود که بر اثر لیز خوردن روی روغن و افتادن سرتاسر بدنشو گرفته بود
به جوش اومد مرد سیاه پوش شورع به داد و فریاد کرد و باز روی زمین افتاد
اقای شکری: بچه ها بیاید از این فرصت استفاده کنیم و دریم
و ما هم بدون پرسیدن سوالی با تکون دادن سر به نشانه تایید راه افتادیم و هنوز یک قدم برنداشته بودیم که
مرد سیاه پوش دوباره بلند شود و شروع به خندیدن کرد و گفت شوخی کردم
قدرت من سخت شدن مثل سنگ و نرم شدن مثل آب هستش
پس قدرتت الان روی من تاثیری نداره ماهم با نا امیدی و سردرگمی زیادی که ذهنمونو درگیر کرده بود. داشتیم دیوونه میشدیم که خیلی نگذشت
با شنیدن صدای گیگا 5
دونفر از رو سرمون پریدن و ماهم بخاطر مه. زیاد نمیدیدم. صورتشون مشخص نبود.
انگار یکیشون دو تا شمشیر داشت و یکی دیگه دو تا سر نیزه که به دستاش وصل بود زیاد معلوم نبود
و به مرد سیاه پوش فرصتی ندادن و زود حمله کردن با یک برش سریع و ضربدری اون مردو بریدن
و ما با دیدن این صحنه ها داشتیم بیهوش میشدیم واقعا در قرن 21 دیدن این صحنه برای پسرای 17 ساله زیاد جالب نبود.
و بلا فاصله مه کمکم ناپدید شد و ما تقریبا فشار از رومون برداشته شد و انگار دیگه میتونستیم یه نفسی بکشیم
با ناپدید شدن مه صورت دو فرد رو دیدیم
که باعث شد بشدت تعجب کنیم اونا سال بالایی های ما تو مدرسه هستن .
قبل از اینکه چیزی بگیم مرد سیاه پوش دوباره شکل خودش شد و زود با یه پرش بلند به عقب پرید و گفت
ای احمق ها منکه گفتم قدرتم شکل آبه این چیزا به من صدمه نمیزنه فعلا میرم ولی خیالتونو راحت نزارید و با چند پرش مثل یه نینجا از رویه خونه ها فرار کرد و غیب شد
بعد از چند دقیقه سال بلایی هامون گفتند اگه سوالی دارین فعلا نپرسید تا بریم به مخفیگاه و اونجا سوالات تونو جواب میدم وما چون خیلی ترسیده بودیم زیاد مخالفت نکردیم و راه افتادیم.........
______ادامه دارد_____