اگر شناختی داشتم هیچوقت اینگونه نمیشد. شاید میتوانستم در میان بگیرم ولی از دست رفت؛ بسیار زود و بسیار آروم. بداهه گویی میکنم شاید که پایانی داشته باشد؛ شاید بتوان از درون سیاهِ خالی اش چیزی برداشت. ولی اگر نباشد، بهتر است؛ چه چیزی میتواند باشد بجز چیزهای بی ارزش. به دنبال کشف معنا هستم ولی از بی معنا فقط برای بی معناها معنا میآید. در لحظه های واهی، در آن نفس هایی که هیچ باری ندارد، قلبی که بی امان پوچ در جایگاهش میتپد، وقتی مغز در حال بداهه گویی ست؛ راه گریزی است؟
نمیخواهم قطراتی در راه فرار درون خاک باشم میخواهم همراه بخار در هوای سرد رها شوم؛ در میانِ خلأ پرواز کنم؛ در بینهایت محو شوم گویی تکه ای از آن شده ام فکر نکن میخواهم ناچیز باشم من میخواهم بسیار باشم؛ بینهایت.
در این جهان که حد و مرزی ندارد؛ گرفتار این کالبد در اتاقی ناچیز در کجی غبار آلود شده ام. وقت رهایی ام در حال شمارش است ولی بی خبر از آن حتی تلاشی نمیکنم که قدمی در این بی ارزشی بردارم شاید که بتوان احساسِ بهتری داشت ولی در پشت میله های ناخواسته ایستاده ام حتی کسی نمیگوید چه کار میکنی؛ سلامی که بتوان احساسش کرد؛ تمامش مرا آزار میدهد.
سوال ها و اهمیت هایی که در پشت پرده نمیتوان چیزی درون آنها احساس کرد اطراف را احاطه میکنند و حصاری اند که اجازه گریز یا حتی ورود نمیدهند. لبخند های آشنایی که تو را قضاوت میکنند. تمام آن آغوش ها و بوسه ها فقط دردی اند که تو را تنهاتر میکنند.
در زندگی خوشحال میشوی و بعد میفهمی تمام زمان هایی که گذشت و خوشحال بودی چیزی نبود بجز گذشته ای که رفت و بعد از تو انسانی میسازند که در هنگام خوشحالی اندوه فراموشی آن را دارد ولی دچار اندوه نمیشود چون از اول احساس خوبی برای تبدیل به اندوه وجود نداشت.
کمی بعد به دنبالِ دلیلِ ابهامِ درونت میگردی ولی چیزی نیست؛ تو نه شادمانی و نه گرفتار افسوس. دیگر اهمیتی نمانده برای خرج کردن؛ دیگر حوصله ای برای لبخند زدن نیست. فقط تنها مینشینی و دیگر زندگی را نمیبینی. فردا هایی که به یاد نداری ولی شاید روزهایی هستند که رویای آمدنشان را داشتی ولی حال چرا میخواهی زودتر بروند؟
رویاها برآورده می شوند؛ بالاخره میشوند ولی تنها چیزی که حس میکنی این است که یک روز یکی از رویاهایت بودند.
ولی با همه ی اینها؛ دوست من میدانی که کسی تعیین نمیکند و نمیتواند مجبورت کند که در آنجا بمانی؟ حتی خود تو هم نمیتوانی.
چه اهمیتی دارد؟ چه چیزی مانده است برای اهمیت دادن؟
تمامِ همهچیز را فراموش کن؛ به خودت هدیه ای بده؛فرصتی دوباره. تو اکنون نفسی داری و میتوانی از وجودت استفاده کنی برای پی بردن به درون وجودت؛ چه قدرتی بالاتر از قدرتی که داری؛ در یاد داری؟
...
KRK