ای تجمعِ حیات زندگی که در نهایتِ بی نقصی، بی ریا در حالِ عشق ورزیدن به وجودِ من هستی.
اولین های تو برای من وسعت خشک و سبزهِ بیکرانت، خاک ها و سنگ های انباشته شده که بی توجه مایه ی حیات خود را به سوی من روانه میکنند، آن گلپرک های رنگین کمانی که هر یک به رنگی اند و عصاره ی خود را با عشقِ زود گذرِ نجوای هوا از دست میدهند؛ در این خیانتِ ادامه دهنده ی زندگی به من وجودی پُر از لذت هوشیاری در زنده بودن میدهند؛ آن را دوست دارم؛ اولین های تو برای من چیزی فرا تر از یادی در ذهنم هست آنها را در قلبم، در همان جایی که تو من را داری، دارم.
شیطنت آمیز به من چشمک نزن. شب هنگام است و جسم من توان دوباره ای برای فردا و همراهی روحِ عاشقم میخواهد.
آرام باش نیازی به عجله نیست. تمام گل هایی که دادی را گرفتم، تمام نوازش هایت را میان گیسوانم و با تنفسم احساس کردم. در تمام قدم های عریانم بر وجود خاکیت، نرمی و لطافتی که هدیه دادی را گرفتم.
آرامشی که در به یاد آوردن وجودت هست از یاد رفتنی نیست. تو می آیی و وجودم پَر میکشد و در وجود تو میایستد. لبخندی واقعی گوشه ای جا میگیرد و نفس عمیقی کشیده میشود و جان تازه ای می آید برای به خاطر آوردن دوری از تو و ادامه دهنده ی زندگیِ یار دور افتاده که گرفتار این جداییِ تحمیلی شده است.
جانان؛ این پایانی هم دارد؟
...
KRK