
چه تلاطمِ بی نظیری؛
وقتی دو اقیانوس بهم می رسند
و پروازِ پرنده های مادر را میکُشند.
جوجه هایی که دیگر نیازی به غذا ندارند از صخره پرت میشوند.
ضامنی برای رهاییِ افسوسِ درد آنها، وجود ندارد.

احمقانه بود؛
این موضوع.
نمی شد صحبت کرد.
شاید بخاطر اینکه کسی نبود.
وقتی تمام بدن از بی حسی می لرزید.
کسی نبود در آغوشش آرامش کند.
هیچ صحبتی درباره ی خوبی نمی شد و آب هایِ پوچی بیشتر و بیشتر موج میزدند.
شب، دوست داشتنی بود چون انگار همه چیز تمام میشود.
آرزویش بود که شب ها تمام نشوند.
شروعِ نور و روزِ تازه آزار دهنده بود.

گلِ زشتی بود الان که خراب شده، قشنگ تر است.
وقتی به شکسته ترین نسخه ی خودش رسید؛
وقتش بود خودش را بخورد.
مانند میوه ای دلپذیر و خشک.
شاید در آخر بفهمد دوست داشتنی ست.
مانند ماهِ آسمانی، در دور دست ها که بدون سیاره و کور شده از تنهایی و عشقِ نورانیِ دیگران فقط بخاطر تاریکیِ دنیا خودش را سنگی سیاه میداند.

خامیِ همه چیزش نفرت انگیز بود. جوری که وجود داشتنش روی اعصاب راه میرفت.
از یادرفته ای زیرِ خاک های کهنسالِ تفاله هایِ روزگار، که نیازی به یادآوری ندارد.

انگار همه چیز از همان قلب پوسیدهای شروع میشود که هنوز میتپد.
معلوم است بدی ها از قلب می آیند؛
بخاطر نفرت و عصبانیتی که فرد نصبت به خودش دارد.
وقتی همه چیز از بین رفته است میخواهی چه چیزی را درست کنی؟

ما را بدید.
گذر کرد.
زندگی دوستدارِ ما نبود.
...
KRK