آتنا
آتنا
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

این "منجلاب" دقیقا چطور کار می‌کنه؟

همه چیز از اون موقعی شروع می‌شه که هنوز کوچولویی؛ خوشحال و شاد و خندونی و داری با زندگیت حال می‌کنی که یه نفر دستش رو می‌ذاره روی شونت و بهت می‌گه:«خب کوچولو فکر نمی‌کنی که وقتشه یه کاری واسه زندگیت بکنی؟» و تو به فکر فرو می‌ری که یعنی منظورش چی بوده؟ مگه همین که داری مدرسه میری، شاید درس میخونی، با دوستات بازی می‌کنی و توی راه برگشتن از کلاس ورزشی که فقط چون دوستات هستن تو هم ثبت‌نام کردی یخمک می‌خوری یه کاری کردن نیست؟ و اونجاست که تو یاد می‌گیری که آدم‌ها بدون رویا بی‌ارزشن. اگر شانس بیاری و یه رویای شسته رفته مثل دکتر، خلبان یا معلم شدن برای خودت پیدا کنی، به فرض اینکه سفت و سخت بهش بچسبی و میونه راه نظرت عوض نشه و شغلت(رویای محقق شدت) شرایط جسمانی و روانیت رو از یک سطحی بیشتر بهم نریزه شاید بشه گفت که تو یک آدم موفق و خوشحالی.

ولی مشکل اینجاست که قصه بیشتر ماها حتی شبیه به روایت بالا هم نیست. ما یا نمی‌تونیم رویا انتخاب کنیم یا چیزی که انتخاب می‌کنیم به قدری ازمون دور هست که هرچقدر هم چشمامون رو تنگ کنیم نمی‌تونیم ببینیمش، یا یه چیز تعریف نشدنی مثل "خوشحال کردن مردم/تاثیر گذاشتن روی دنیا" رو انتخاب می‌کنیم و یا هر هفته یا حتی هر روز و شایدم ساعت رویاهامون رو عوض می‌کنیم. تا اینجای داستان خیلی هم بد نیست تا وقتی که مواجه می‌شیم با دنیایی که از ما انتظاراتی رو طلبکاره. در ازای زحمت پدر و مادر و معلم، در ازای آب و برق و گازی که داریم ازش استفاده می‌کنیم، در ازای هوایی که ازش تنفس می‌کنیم و خاک که روش راه می‌ریم. زمان هم قرار نیست برای ما صبر کنه تا تصمیم نهایی رو بگیریم و بعد یواش یواش و طوری که خراشی رومون نیافته به سوی آینده حرکت کنه. نه. دنیایی که ما درش متولد شدیم بی‌عاطفه و سهمگینه!

دنیا مارو به سمت جلو سوق می‌ده، فریاد می‌کشه که برو! یه کار بکن! یه اعتباری کسب کن! یه پولی دربیار! سنمون رو بهمون یادآوری می‌کنه و میگه که اگر الان به فکر نباشیم قراره که خیلی دیر بشه. دنیا فریاد می‌کشه، جیغ می‌زنه و داد و قال می‌کنه و ما هم از ترس، با هرچی که تو چنته داریم، برای فعلا، راهی رو به جلو ترسیم می‌کنیم (یا شاید هم اجازه می‌دیم دیگران برامون ترسیمش کنن) و درش قدم برمی‌داریم. با سرعت زیاد، تا آخرین ذره توانی که توی وجودمون داریم به سمت جلو. دنیا همچنان فریاد می‌زنه "به چیزایی که توی مسیر می‌بینی توجه نکن وگرنه عقب میافتی!!! " و ما یاد می‌گیریم که بدون لذت بردن از مسیر فقط چشممون به جلو باشه. به اطراف که نگاه می‌کنیم مسیرهای سرسبزتری رو می‌بینیم اما دنیا بازهم داد می‌زنه که "وقتت رو تلف نکن! اونجا هیچی برای تو نیست! مسیر تو همینه! دیگه واسه عوض کردنش خیلی دیره! همینجا بهترین جاییه که می‌تونی باشی!!" و تو می‌دوی و می‌دوی. حالا دنیا بهت یاد داده که تو فقط قراره آدم کارهایی باشی که از روز تولد تا 16-17 سالگیت انجام دادی و هرجایی خارج از اون‌ها غیرقابل دسترسه. تو می‌دوی و می‌دوی، یاد گرفتی که نباید وایستی، نباید وقتت رو تلف کنی، نباید به اطراف نگاه کنی و فکر خارج شدن از این راه رو هم که هیچوقت و هیچ‌جوره نباید به سرت راه بدی.

می‌دوی و می‌دوی. کم کم فراموش می‌کنی که انتخاب کردن چطور بوده، به سر هر دو راهی که می‌رسی فقط منتظر می‌مونی که سرنوشت (همون صدای بلند) ادامه مسیر رو برات مشخص کنه. می‌دوی و می‌دوی. یادت می‌ره که از اولش چرا این مسیر رو انتخاب کردی. شاید توی دو راهی‌ها انقدر از مسیر اصلیت دور شده باشی که این راه حتی دیگه اون راه قبلی نباشه. یادت می‌ره که از چه کاری لذت می‌بردی. یادت میره که لذت اصلا چی هست. مردم میگن پول خوبه، آبرو خوبه، عاقل بودن خوبه. میگن که تو نمی‌تونی اونی باشی که می‌خوای، می‌گن که تصوراتت توهمه. تو تمام توانت رو جمع می‌کنی و می‌گی که داری راه‌های دیگه رو کنار دست خودت می‌بینی و اونها می‌گن که برای بودن اونجا نقطه شروع متفاوتی لازمه، فعلا پول مهمه. آبرو مهمه. تشویق و تمجید مهمه. درس و اعتبار مهمه. آویزون کردن مدرک روی دیوار مهمه. تو هنوزم داری می‌دوی. انرژیت داره ته می‌کشه، برداشتن هر قدم واست عذاب آوره، این مسیر ته نداره، دیگه نمی‌تونی از داشته‌هات راضی باشی وقتی می‌دونی که یه ته نامعلومی هست و تو هنوز بهش نرسیدی، وقتی میبینی که یک نفر از تو جلوتره. اعتمادت به خودت رو از دست می‌دی، فکر می‌کنی برای خوشحال بودن باید به ته این مسیر برسی، این مسیر ته نداره؛ تو هنوزم داری می‌دوی و می‌دوی، داری روحت رو، وجودت رو، همه چیزت میذاری وسط برای چیزی که خوشحالت نمی‌کنه و هنوزم مصری که باید تا تهش رو بری.

فکر می‌کنی که همه جا همین‌قدر عذاب‌آوره مگر این‌که به تهش برسی. هیچ تهی وجود نداره، ولی تو تا اینجای مسیر رو اومدی، نباید بی‌خیال بشی. صدا هنوز هست، اما این‌بار تو این‌ها رو می‌گی و اون فقط تایید می‌کنه. "آبرو خیلی چیز مهمیه، اینکه بقیه راجع بهت چه نظری داشته باشن به هر حال مهمه مگه نه؟" "پول عامل خوشبختیه، دلیلی که من الان توی دردم و نتونستم چیزایی که بهم احساس خوبی میدن رو داشته باشم همین پوله. می‌دونم." "این یه جور اتلاف وقته که مسیری که تا اینجاش رو اومدم رو ول کنم و برم یه جای دیگه. آره؟ خب ببین من الآن از چیزایی که همه مردم می‌گن خوبن لذتی نمی‌برم، معلومه که اونجا هم حالم خوب نیست. آره دیگه؟ همینه."

و تو می‌دوی و می‌دوی، نفست داره بند میاد اما جرعت توقف کردن رو نداری؛ اگه بعدش دیگه نتونی این مسیر رو ادامه بدی چی؟ اگه نظرت عوض بشه چی؟ به خودت یاد می‌دی که به جای عشق با دید نفرت نگاه کنی، برای خودت بدبختیا رو بزرگ می‌کنی، "توی فلان شغل باید زیاد سرپا وایستی و بعضی از مردم پرتوقعن" "اون یکی مال آدماییه که پشتوانه دارن، نه تویی که اگه یه لحظه حواست نباشه از پشت پرت میشی توی دره" "اون کارا استعداد می‌خواد، استعدادت کو؟!" "فکر کردی تا وقتی خودشون هستن کسی به تو بها میده؟" "دیوونه‌ای؟ از صفر شروع کنی؟ این همه آدم همین الانشم هست" یاد می‌گیری که خودت رو متنفر کنی و ترس رو عضو لاینفک داستانت کنی تا یک وقت فکر عجیبی به سرت نزنه. حالا دیگه هیچ صدایی نیست، البته خارج از سرت. در وجود خودت گفتگوها هنوز و پر قدرت‌تر از سابق ادامه دارن.

پاهات درد می‌گیرن، سرت کم کم گیج میره و نمی‌تونی نفس بکشی، چشمات تار می‌شن و آخ. می‌خوری روی زمین. دردناکه، خیلی خیلی دردناکه. زانوها و کف دستات زخمی شدن. صورتت می‌سوزه، پاهات خشک و سفتن، یک مدت رو همونجا می‌مونی، حرکت نمی‌کنی اما اونقدر درد داری که نتونی به اطرافت نگاه کنی. یک مدت رو همونطور و در بدترین حالی که می‌تونستی داشته باشی سپری می‌کنی. کمکی هست؟ یا توی مسیر برای سبک کردن خودت دورش انداختی و یا جرعت درخواست کردن براش رو نداری؛ نکنه که جلوم رو بگیره؟

کم کم حالت بهتر میشه. نه مثل لحظه‌ای که همه چیز رو شروع کردی اما بهتر از لحظه زمین خوردن؛ دیگه صدایی نیست، هیچی نمی‌شنوی، اما خودت چی؟ حالا نوبت خودته، وایستادی بالای سر خودت؛ دستت رو روی شونه خودت گذاشتی؛ حالت از همه چیز بهم می‌خوره، می‌ترسی، از یک جایی به بعد نگاهت رو روی دنیا بستی و نمی‌دونی بیرون از نقطه‌ای که خودت درش هستی چه خبره، احساسات زیادی رو از خودت باز کردی و در وسط مسیر رهاشون کردی، تو واسه این مسیر زخمی هم شدی، جلوی روت هنوز کلی راه نرفته هست، اگر بخوای جایی چیزی رو عوض کنی لازمه که با همون حال بدت مسیری که اومدی رو برگردی. پس زحمتی که کشیدی چی؟ "خب کوچولو فکر نمی‌کنی که وقتشه یه کاری واسه زندگیت بکنی؟" مگر عقل نداشته باشی که بخوای همه چیزایی که ساختی رو بی‌خیال بشی. باید دیوانه باشی که بعد از بلند شدن همین مسیر رو ادامه ندی. هستی؟

مسیری که من قراره بعد از جنگیدن با صداهای درونم آغاز کنم:
مسیری که من قراره بعد از جنگیدن با صداهای درونم آغاز کنم:
مسیرپدر مادرزندگیدلنوشتهرشد
"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
اگه با قلبت بنویسی، یاد می‌گیری کلمات از کجا می‌آن. کاغذ بغلت می‌کنه، کلمات نازت می‌کنن... می‌خوای امتحانش کنی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید