من دیشب یک بحث نسبتا کوچیک رو متمحل شدم از بابت اینکه دیگه نور توی چشمام روشناییش رو از دست داده. از بابت اینکه دیگه احساساتم رو احساس نمیکنم، که سرد شدم، که شوقی ندارم، که من دیگه من نیستم. من اولش با خودم فکر کردم که شاید همه اینا اثرات بزرگسال شدنه و باید بپذیرمشون و در کنارشون راهی رو پیدا کنم که کمتر از بابت چنین ویژگیهاییم آزار ببینم. یا حتی به این ویژگیها بها بدم و سیرشون کنم تا کمتر مجبور بشم به عنوان ویژگی بد ازشون یاد کنم. ولی این فکر خیلی کمتر از چیزی که انتظارش رو داشتم طول کشید. اینا بزرگسالی نیست.
اینکه صرفا کارهایی رو انجام بدی که پشتشون از نظر خارجی اجباری هست و باقی وقتت رو هم به بطالت و انجام دادن چیزایی بگذرونی که تو رو ذرهای خوشحالتر نمیکنن اسمش بزرگسالی نیست.
اینکه دیگه نتونی زیباییها رو توی جهان اطرافت ببینی و چشمات رو پر کنی از ذوق زنده بودن و دیدن اسمش بزرگسالی نیست.
اینکه همیشه خودت رو با کسی که داره توی هر زمینهای و حتی جاهایی که میدونی مال تو نیست تشویق میشه و میدرخشه مقایسه کنی و از بابتش این احساس رو بگیری که داری به حد کافی تلاش نمیکنی اسمش بزرگسالی نیست.
اینکه اجازه بدی مقتضیات زمونه تو رو دو دستی ببلعن و تنها دغدغت بشه اون چیزی که معقوله و باید از بابت بزرگسالی نیست.
اینکه فکر کنی کارهایی که دوستشون داری رو یا باید آیندهدار و تخصصی دنبال کنی و یا رهاشون کنی بینش بزرگسالی نیست.
اینکه همیشه به ته ته تهش فکر کنی و ارزش تمام قدمهات رو از روی مقدار تناسبشون با آیندهای که هیچ چیز قابل پیشبینی نداره بسنجی بزرگسالی نیست.
اینکه فکر کنی یا باید مورد قبول و دوست داشته شده توسط همه باشی و یا قراره تا آخر عمرت تنها بمونی هم از بزرگسالی نیست.
اینکه اجازه بدی افکاری مثل "من خیلی عقبم "من ناکافیم" "من دارم شکست میخورم و اینها همش تقصیر خودمه" مثل زالو جونت رو بمکن (امیدوارم نگارشش درست باشه) به این معنا نیست که تو بزرگسالی.
این روزها خیلی پریشونم، انقدر نگرانی دارم که تقریبا انرژی برای درست فکر کردن واسم نمیمونه، انرژی تلاش کردن هم. نمیفهمم ساعت چطور میگذره، روتینهای خوبی که بهم احساس زنده بودن میدادن رو از دست دادم و رغبتی برای انجام دادنشون ندارم. همه چیز زیادی سخته. همیشه زیادی از بابت اینکه کمی بهتر نیستم غمگینم و نمیدونم حتی تعریف بهتر بودن از نظرم چی هست. گم کردم. همه چیزم رو گم کردم. فقط اسمم یادمه، خاطراتم رو به یاد میارم اما نمیفهممشون، همیشه دارم حسرت میخورم. اهداف ناامیدانهای دارم که فکر میکنم اگه به حقیقت تبدیل نشن قراره نابود بشم و چیزی ازم نمونه و جالب اینجاست که ته دلم همیشه به خودم میگم که عمرا بشه. افتادم توی یه چرخه نامعلوم، تباهی. تلاش نکردن برای هدفی که نمیدونم چیه ولی مطمئنم محقق نمیشه. نمیدونم چی میخوام چی خوبه. چی رو باید بخوام. زیبایی؟ ثروت؟ شادی؟ رضایت؟ آرامش؟ متفاوت بودن؟ بهترین بودن؟ و نمیدونم این چیزها رو کجا میخوام. یه تصویر گنگ و خالی از چیزی که شاید بخوام توی سرم هست. براش برنامه میچینم، انجامش نمیدم چون فکر میکنم که نشدنیه. براش کلاس میرم، سر جلسات توجه نمیکنم چون نمیدونم چرا باید اینکار رو بکنم. براش تلاش میکنم و نتیجه نمیگیرم. نتیجه میگیرم و خوشحال نیستم چون نمیدونم که آیا این برنامه همونیه که باید یا نه. همه چیز خیلی دوره، من جمله خود من و احساساتم. انگار فقط یه جسمم با یه سری خورده فکر و روح که مونده و اون جوهره اصلی رفته به یه سفر دور و دراز. دلم براش تنگ شده. دلم رو هم با خودش برده. ولی من هنوز تنگ شدنش رو احساس میکنم.
تقصیر من نیست که توی دنیایی دارم زندگی میکنم که آدمها از فردای خودشون خبر ندارن. توی دنیایی دارم جوون و بزرگسال میشم که هیچوقت نمیتونی مطمئن باشی که تلاش کردن به معنای رسیدنه. آدمهای بهتر از تو با دور شدن هدفت ازت دور میشن و تو میمونی با عمری که هدر رفته و چیزی که حتی نزدیک به رسیدن بهش هم نیستی. ممکنه فردا صبح از خواب بیدار بشی و زنده بودنت جرم باشه. که صبح بیدار بشی و با پساندازت نتونی غذایی برای زنده موندن پیدا کنی. این دنیا بیشتر از چیزی که باید رقابتیه و رقابت بر سر چیزهاییه که تو یا از بدو تولد داشتی و یا نه و در همین رقابت ناعادلانه ممکنه شکست بخورم و همین جای کوچیکی که توی دلش دارم رو هم از دست بدم.
تقصیر من نیست که روزهام رو عموما دارم کنار آدمهایی میگذرونم که در مجموع تمام ویژگیهای خوب رو دارن. یکی خوشگله و تلاشگر، اون یکی باهوش و جالب، دیگری پر از شور و اشتباق و آرامش توامان، یکی دیگه صدای زیبایی داره و نقاشیهای خوبی میکشه، نفر بعدی موهای زیبا و لباسهای دوستداشتنیای داره. تو هر روز این آدمها رو میبینی، بهترین حالتهاشون رو و حسرت میخوری که چرا انقدر دوری از تمام این ویژگیها.
تقصیر تو نیست که داری تلاش میکنی توی جایی که نمیخوایش، که ترسیدی، که نمیتونی مطمئن باشی، که میشنوی آدما میگن "دغدغه معاش که داشته باشی آرزوهات میمیرن، تو که در نهایت قراره از دستشون بدی پس برو جایی که حداقل مشکل نون نداشته باشی"، تقصیر تو نیست که داری دور میشی از اون چیزی که فکر میکنی برای توئه و انقدر دنیا بزرگ و پیچیدست که هیچوقت هم نمیتونی بفهمی که کجا واقعا برای تو بوده.
تقصیر تو نیست که سنت داره بالاتر میره، که به ددلاینها و خطهای پایانی نزدیک و نزدیکتر میشی و دیگه نمیتونی مثل گذشته و با فراغ بال تصمیم بگیری که چه کاری رو دوست داری انجام بدی و انرژیت رو بذاری روی همون. زمان داره تموم میشه، تو عقبی، باید یک سری کارها رو انجام بدی، چون تو و به عنوان تو خیلی عقبی، این فکرا از پا درت میارن. وقتی همه چیز بایدی باشه و وقتی که بدونی داری به پایان نزدیک میشی کار کردن خیلی سخته.
تقصیر تو نیست که داری میبینی این دنیا چقدر بیحمه و رسیدن به استقلال یا همون شروع کردن از صفر داخلش روز به روز ناممکن و ناممکنتر میشه.
تقصیر تو نیست که بایدها و خواستههات خیلی زیاد شدن و انرژیت افت کرده و همین باعث شده که تقریبا هیچوقت زمان آزادی رو برای اختصاص دادن به چیزهای لذت بخش زندگیت پیدا نکنی و اگر میکنی هم در طولشون همیشه نگران دیر شدن چیزها باشی.
تقصیر تو نیست که چون مجبوری ساعت خواب و بیداریت رو با 5 نفر آدم دیگه تنظیم کنی نمیتونی جوری که دوست داری و باید از زمانت استفاده کنی، که همیشه خستهای و نمیفهمی که چطور داری ساعتهات رو با فکر کردن به اینکه دقیقا کی میتونی دوباره چشمهات رو ببندی و بخوابی هدر میدی.
تقصیر تو نیست که نمیتونی انتخاب کنی دلت میخواد شکمت رو با چی پر کنی و به جز دو آیتم محدود برای هر وعده هیچ حق انتخاب دیگهای نداری. که بخاطر درست نخوردن و خوابیدن داری سلامتیت رو توی خطر میذاری و از بابتش نگرانی.
تقصیر تو نیست که مجبوری کف حمام بشینی، جزوهات رو باز کنی و با اضطرابی که سابقه نداشته از بابت اینکه همیشه گمان میکنی کمکاری کردی صفحه به صفحه جلو بری در حالی که ساعت از نیمه شب عبور میکنه، بخاطر سر و صدا تمرکز نداری، چندین شب متوالیه که نتونستی بخوابی، غذات قابل خوردن نبوده و دور ریخیتیش، به این فکر میکنی که کمی حالت تهوع داری و حالت به خوبی که باید نیست. در این حال بازهم موفق میشی که تمومش کنی. میدونی که چون تمرکز نداشتی قرار هم نیست که چیز زیادی یادت بیاد و راهی برای بهتر کردن اوضاع نداشتی؛ به تخت میری. چراغ روشنه و بچهها مشغول مطالعه، فکر میکنی که کم گذاشتی، ساعت 2 نیمه شبه. یک سوال از خودت میپرسی و یادت نمیاد. زیادی واسه مرور خستهای، زیادی برای خوابیدن مضطرب. با تمام سختیش موفق میشی دو ساعت یا شاید کمتر بخوابی. سر جلسه میری. حالت تهوعت بدتر شده. سرت گیج میره. میشینی، مینویسی، فراموش کردی. تلاش میکنی، حافظهات درهم و تیکه پارست. مینویسی و مینویسی. دیگه طاقتش رو نداری. بلند میشی و خارج میشی. و خب مشخصه که وقتی نمرهای که گرفتی حتی خوب و متوسط هم نیست قراره بشکنی و ناراحت بشی.
تو یک هدف داری، نمیدونی چه شکلیه، ولی میدونی کدوم سمته، اما حالا داری به سمت دیگهای میدوی؛ مخالفش نیست؛ مطمئنم که نیست، ولی همونجا هم نیست. از یک طرف میدونی که این مسیر درستترین نیست و از طرف دیگه حتی توی مسیری که درستترین نیست خوب هم نیستی. تقصیر تو نیست که فکر کنی بزرگسالی بیشتر از اون چیزی که باید سخته.
که بزرگسالی برات نشد باز بودن دست، که نشد مسافرتهای جالب، که نشد گشت و گذار و کشف کردن. که نشد عاشقتر بودن. که نشد نزدیکتر بودن، که نشد خوشحالی، که نشد امنیت، که نشد فهمیدن.
من متاسفم؛ تلاشم رو میکنم. حالا که دارم کم کم میفهمم که مشکلاتم کجا هستن انگار پیدا کردن راه برای خلاص شدن از شرشون هم نزدیکتره. امیدوارم. همین من رو زنده نگه داشته. شما هم امیدوار باشید. از امید حرفهای متناقضی زده میشه و بیاید امیدوار باشیم که معنای مثبتش برای ما حقیقته.