دیالوگ به معنای گفتگوست. گفتگو از دو جانب. این دو جانب لزوما دو شخص جدا به معنای پذیرفته شده نیستند.
_خب، چی تو رو به اینجا آورده؟ از آخرین بار خیلی میگذره.
+آره. دیگه بزرگ شدم. تو هم بزرگ شدی. راستش قبل از اینکه اینجا بشینم احساس میکردم که قراره حرفای خیلی منطقیای بزنم. اومده بودم فقط ازت تایید بگیرم تا خیالم راحت بشه. ولی الآن، نمیدونم. انگار فقط اومدم تا غر بزنم و بهونه بیارم.
_غر و بهونه فقط وقتی معنا داره که باعث بشه بیکار بشینی. اگه از دل غرهات تغییری زاده بشه اون موقع ارزش شنیده شدن رو دارن.
+میدونی، احساس میکنم که... احساس میکنم حالم خیلی خوبه. سرخوشم. تا حالا انقدر سرخوش نبودم؛ یکمی میترسم.
_پس اومدی تا از توی خیال بیرونت بکشم؟ میترسی که دیوونه شده باشی؟
+که دیوونه مونده باشم. که هیچوقت خوب نشده باشم.
_بذار یه چیزی بهت بگم و بعدش بریم سراغ سوالم، شاید فکر کنی خیلی مربوط نیست، اما باید بدونی که آدمی که رشد داشته و بزرگ شده گذشته خودش رو فراموش نمیکنه، از چیزی که بوده جدا نمیشه. برعکس، خود گذشتهاش رو هم بهتر میفهمه. چیزها براش شفافتر میشن و توانایی پذیرششون رو بدست میاره. دیوونه بودن خیلی بده؟
+اگه بد نبود که از روی زبون آوردن کلمهاش نمیترسیدم.
_چی شد که فکر کردی دیوونهای؟
+مشخصه. آدمی که دیوونهست دیوونهست. البته همه ما دیوونهایم، این فکریه که من میکنم. ولی بعضیهامون دیوونههای خوبیم. دیوونههای سازگار. دیوونه دوست داشته شدنیم، دیوونه زیبا بودن. دیوونه موفق بودن. دیوونه پول و قدرت. من این شکلی نیستم.
_و چه شکلی هستی؟
+دقیق نمیدونم، ولی همیشه یه چیزی توی دلم وول میخوره ،شایدم توی قفسه سینم. دل همون قلبه. معلم ادبیاتم میگفت. آره داشتم میگفتم که انگار همیشه یه چیزی هست، یه چیزی که بهم میگه بلند شم و ساختار رو بهم بریزم، که بپرسم، که زیادی بپرسم. که زیر بار نرم. یه صدا توی سرم هست که هیچوقت خفه نمیشه و همش داره "اگه" میاره.
_عصبانی شدی.
+یکمی. با خودم میگم باید یه جوری از شرش خلاص بشم. یه جوری ساکتش کنم که بتونم زندگی کنم؛ همونطوری که همه دارن میکنن. تقریبا همه.
_من کلی راه برای راحت شدن از دستش میشناسم. کلی قرص و کپسول وجود داره. اگه الان بشینی و علائمت رو برام تعریف کنی تا منم بهشون پر و بال بدم و دقیقشون کنم اون موقع میتونم یه راهی پیدا کنم که کامل از شر صداها خلاص بشی.
+...
_نمیخوای. وقتی میخواستی بگی همه، بعدش یه تقریبا آوردی. میخوای دربارهاش حرف بزنی؟
+اوهوم. اینجوریه که این یه مدت، بدون اینکه دلم بخواد دارم کشیده میشم به سمت آدمای غیرعادی. منظورم مثلا نویسندههاست، حتی اونایی که تهش خودکشی کردن. فیلسوفها. فکر میکنم خیلی از کارگردانا هم خیلی نرمال نبودن. همینه که آثارشون رو خاص میکنه. آساگیری میگه داستانش رو برای آدمایی نوشته که "توی زندگی کردن خوب نیستن" احتمالا خودشم توی زندگی کردن خیلی خوب نیست. حتی توی اطرافم.
_بیشتر میگی؟ توی اطرافت؟
+استاد کلانم وقتی داره درس میده چشماش برق میزنه. خیلی دوستش دارم. اون روز با کارگردان برناممون نشسته بودم توی اتوبوس و شروع کرد از حفظ خوندن دیالوگهای ماشینهای یک، نوزده سالشه، وقتی درباره چیزایی که دوست داره حرف میزنه دلم میخواد بهش گوش بدم؛ البته اینم هست که چارهای جز گوش دادن ندارم. یه استاد توی دانشکده علوم اجتماعی هست که وقتی داره درس میده ماژیک رو با شوق زیادی روی تخته میکشه. استاد مالیم موقع کلاسا خیلی آرومه. آدم یه جورایی خوابش میگیره. استاد فلسفه ماه پیش وقتی صحبت میکرد انگار از دنیای ما آدما جدا شده بود. بیشتر مثل این میموند که داشت تئاتر بازی میکرد تا درس بده. نمیدونم، حس میکنم دارم چرت و پرت میگم.
_نه، خیلی خوبه. پس تو به شیوه بودن این آدما جذب شدی؟
+میشه گفت.
_برگردیم سر ترست. از چی میترسی؟
+خب، آخه نمیشه. آدم که با عاشق بودن نون گیرش نمیاد.
_فکر میکنی گیر اینا نیومده؟
+من، یه جورایی احساس میکنم که نمیتونم مثل اون آدما زندگی کنم. هرچی با خودم فکر میکنم انگار تو یه دنیای جدان. دنیایی که توش پول هست، حمایت خانواده هست، پشتیبان هست، تجربه از قبل و اطمینان هست. فکر میکنم اونا هیچوقت نگران این نبودن که ممکنه شبی بیاد که نتونن برای خودشون شام دست و پا کنن.
_و تو هیچکدوم از اینا رو نداری؟
+دارم براش تلاش میکنم. یه شغل حداقلی. خواستههام رو هم کوچیک کردم. سخته. ولی خب، همینا یکمی بهم آرامش میده. ولی بازم میترسم.
_ترس احساسیه که ما آدما رو زنده نگه داشته. آدما میگن ترس برادر مرگه. من میگم شجاعت بیش از حد خود مرگه. البته، شایدم منظورشون این بوده که اگه با ترس مواجه نشی قراره با مرگ مواجه شی. اونطوری نظرشون درسته. دیگه از چی میترسی؟
+از شکست خوردن. اینکه نشه. اینکه همش رویا و توهم باشه.
_تا حالا شکست خوردی؟

+فقط یک بار. قبل از اینکه اصلا امتحانش کنم. فهمیدم تمام مسیر رو داشتم کَجَکی میدویدم. انقدری از هدف دور شده بودم که حتی نمیتونستم سمتش برگردم.
_و چه احساسی داشتی؟
+دنیا روی سرم خراب شد. دلم میخواست... میخواستم که دیگه نباشم. همه چیز از بین رفت. همه چیز نابود شد.
_همه چیز؟
+چیزایی که بیرون از خودم بدست آورده بودم هنوز وجود داشتن.
_دستاوردات؟
+دستاوردام.
_بذار حدس بزنم. و تو تصمیم گرفتی که زندگیت رو بر پایه اونا بچینی؟
+درسته. اینطووری خیلی مطمئن بودم. همه چیز بیرونی بود. سرجاش بود. همه چیز حساب و کتاب داشت. منطقی بود. ولی خب.
_ولی خب؟ تو درست نبودی؟ حساب و کتاب نداشتی.
+خیلی تلاش کردم. هنوزم دارم تلاش میکنم. برای همینه که اینجام. راستش یکمی ته دلم امید دارم که منصرفم کنی و من هم برگردم به همون زندگی منطقی و درست.
_متاسفم. شاید نتونم منصرفت کنم. من مشاور راهنماییت نیستم که چون مامانت بهش سپرده بوده سعی کنه چیزی رو بهت غالب کنه. میشه زندگی منطقی و درست رو برام توصیف کنی؟
+همین چیزی که دارم. بهترین رشتهای که میتونم رو بخونم و برم سر کار و بعدشم ارشد بگیرم و توی مسیر کاریم رشد کنم. پول دربیارم، خونه و ماشین و از این چیزها بخرم. ازدواج کنم و بچه و نوه. تعطیلات آخر هفته و سال رو هم برم مسافرت.
_چی شد که فکر کردی این زندگی نرماله؟ همه که اینطوری زندگی نمیکنن.
+خب آخه-
_میشه بذاری من ادامه بدم یکم؟ اکثریت آدما هیچوقت به این فکر نمیکنن که باید "بهترین" رشته رو بخونن. احتمالا پیش خودشون اینطور فکر میکنن ولی تعریفشون ازش فرق داره. صادقانه بگو، بهترین از نظرت چی بوده؟
+راستش و بگم؟ چیزی که فقط با رتبه کنکوری که من داشتم میشد قبول شد.
_چه مصیبتی. بگذریم، این تعریف از بهترین به نظر خودت درسته؟
+نه. اشتباهترینه. ولی معقولترین.
_چرا یک چیز اشتباه میتونه معقول باشه؟
+نمیدونم.
_بهش فکر کن. حالا بیشتر برام توضیح بده، چی شد که آخر سر اومدی این سمت. حقوق بهتر نبود؟
+نه دیگه؛ علاقه هم مهمه.
_علاقه داشتی؟
+بیشتر از حقوق.
_من که میگم علاقه وجود نداره. من رو قانع کن که دلیل دیگهای داشتی.
+حفظیاتم خوب نیست.
_از کجا این رو نتیجه گرفتی؟
+امتحانات تشریحیم رو خیلی خوب ندادم. تاریخم شد هجده و نیم.
_معدل اول استان شدی.
+نسبت به درصدای کنکورم خیلی افت داشت.
_اگه یه روزی بیاد که دیگه از کنکور حرف نزنی خیلی خوب میشه.
+آحه تنها چیزی بود که دستم بهش بند بود. تنها چیزی که توش خوب بودم.
_اینطوریه؟ بقیه چی؟ همکلاسیات مثلا. اونا توی کنکور از تو بدتر بودن. زندگی بدتری دارن؟ بدبخت و بیچارن؟
+نه.
_چیز دیگهای داشتن؟
+نه لزوما.
_ولی تو خواستی که کنکور و نتیجهاش تو رو خوشبخت کنه.
+عصبانیای.
_شاید منم صدا میشنوم. برگردیم به دستاوردات. تو اومدی مالی بخونی چون طلای المپیاد اقتصاد شدی درسته؟ این برداشت منه.
+اشتباه نیست.
_ولی مگه همون موقعی که دوره چهل بودی نفهمیدی که از این رشته خوشت نمیاد. بدتر از اون، توی مالی نمره 2 گرفتی. وقتی نمرات رفته بودن روی نمودار و نمره شیش شده بود نه.
+کسی این رو نمیدونست.
_خودت که میدونستی. ببین من نمیخوام بگم تو توش بد بودی و چون آتنای پونزده ساله نتونست نمره خوبی رو توی بخش مالی المپیاد بیاره پس آتنای بیست ساله برای مالی به قدر کافی باهوش و توانا نیست. میگم داری خودت رو گول میزنی که دلیل علاقت رو گذاشتی خوب بودن توش.
+برای زنده موندن خیلی وقتا مجبور میشیم خودمون رو گول بزنیم. همه همین کار رو میکنیم. مردن خیلی راحته، میمیری و همه چیز تمومه. حتی نمیفهمی که مردی.
_به این اعتقاد داری؟
+نه خیلی.
_میشه یه بار دیگه بهم بگی چی شد که اینجایی؟
+من فکر کردم که باید بیام سمتی که یک لنگر توش دارم. جایی که قبلا خوب بودنم ثابت شده. جایی که بهش مطمئنم. جایی که بتونم به خودم اجازش رو بدم. بعد از از دست دادن رویام مجبورم فقط روی عینیات ببندم.
_ولی همین رویات نبود که عینیات رو برات پدید آورد؟ اگه نداشتیش اینجا بودی؟
+میدونم میخوای چی بگی.
_نمیدونی. دارم میگم به دنیای اطرافت نگاه کن. بقیه آدما عینیاتی که ازشون حرف میزنی رو نداشتن. به شکلی که تو داشتی نه. مگه تلاش نکردی که بتونی خط قرمزها و صداهایی که بهت میگفتن "نمیشه" رو کنار بزنی؟ که ثابت کنی بیشتر از این حرفایی؟ الان دقیقا همقد همین حرفایی.
+باید بیشتر بهش فکر کنم.
_بهم بگو چی میشه که یه آدم موقع انتخاب خودش رو در نظر میگیره. جسمش رو نه. خودش رو.
+فکر میکنم پول داره. پشتوانه.
_پس بسازش.
+انقدر آسون نیست.
_آره، مردن آسونتره.
+آ-
_وقتت تموم شده. وقتی داری میری پنجره رو باز کن.
_راستی!
+چیه؟
_هنوزم به نظرت باحاله؟
+نوبت منه که بهت بگم "خفه شو".

