لیوان شیشهای هنوز گرم بود.
نه از نوشیدنی،
از خاطرهی لبی که روزی کنارم آرام میگرفت.
روی میز، جاسیگاریست پر از سیگارهای نیمسوخته.
هر تهسیگار، یادآور جملهایست که هرگز تمام نشد.
هر دود، سایهای از توست که به هوا میپیچد و ناپدید میشود.
بوی تلخ الکل در هوا مانده،
اما نه میسوزاند، نه آرام میکند.
هیچکدامشان به اندازهی حضور تو نمیگرفتند…
نه گرمم میکنند، نه فراموشی میآورند.
تو رفتی...
نه با سروصدا، نه با خداحافظی.
رفتی درست وقتی داشتم یاد میگرفتم چطور در سکوت کنارت زندگی کنم.
وقتی تازه فهمیده بودم چطور با نگاهت حرف بزنم،
چطور لحن صدای تو رو از صدای تمام جهان تشخیص بدم.
و حالا اینجا،
همهچیز مانده،
به جز تو.
لیوان هنوز همونجاست.
رد انگشتهات روش مونده،
مثل رد بوسهای که تو خواب میزنن و تا بیدار میشی، دیگه نمیتونی لمسش کنی.
گاهی فکر میکنم برمیگردی.
در رو که باز میکنم،
خیالت انگار پشت قاب در ایستاده — با اون لبخند نصفه،
با همون صدای آرومی که میپرسه: «دوباره سیگار کشیدی؟»
و من با صدای خستهام جواب میدم:
«آره… بعد از تو، فقط همینا برام موندن.»
اما نه…
تو برنمیگردی.
نه به این اتاق،
نه به این میز،
نه به این دل.
و من مینویسم، مینویسم، مینویسم…
چون هر کلمهای که نمینویسم، میمیره.
و من قول دادهم همهی کلمههام، قبل از مردن، تو رو صدا بزنن.
