در ترافیک گیر افتاده بودم. چشمم به ساعت موبایلم بود .دیر شده بود ..شیشه پنجره تاکسی را پایین کشیده بودم .خودم را به هوای آلوده تهران سپرده بودم.نمیتوانستم قله های کوههای برفی راتماشا کنم.چیزی از این فاصله دیده نمیشد .هوا بوی گازوئیل می داد.آدمها با چهره های نا آشنا بسرعت در حال حرکت بودند .سر خیابان شرکت رسیدم .از تاکسی پیاده شدم .بسرعت وارد آسانسور شدم .چشمم به آینه داخل آسانسور افتاد .چروک های پیشانیم و دور چشمهایم خودنمایی میکردند .روسریم را روی سرم مرتب کردم .واردسالن شرکت شدم .کارمندها همگی دور میز بزرگی جمع بودند.چشمهایشان به صفحه مانیتور خیره بود.با صدای بلند سلام و صبح بخیر گفتم .لبخندی نداشتم که نثارشان کنم .درنقش مسئول بخش صادرات فرو رفتم.پشت میزم نشستم .دیدن ایمیلها اولین و مهمترین بخش کارم بود.ایمیلها پشت هم روی مانیتور ظاهر میشدند.اول ایمیلها بعد هم گرفتن نرخ دلار .بیست سال بود بهمین منوال گذشته بود .نمیدانم کجای کاردنیا ایراد داشت که با رشته ادبیات انگلیسی سر از بیزنس درآورده بودم . پیامی روی گوشیم نقش بست و عکسی به دایرکت اینستاگرامم ارسال شد .کنجکاو شده بودم.عکس را باز کردم .یک عکس از دوران دانشجویی بود.یک عالمه دانشجوکه توی محوطه دانشگاه با استاد محبوبشون عکس گرفته بودند.یکی از دخترهای توی عکس من بودم. پیامی هم در زیر عکس بود.ترانه مرارا یادت هست؟به عکس خیره شدم .عکس مربوط به اواخر دهه هفتاد بود.توی این عکس لبخند داشتم چقدر خوشحال بودم .لاغر بودم و رژ لب قرمز زده بودم .مانتوی نخودی رنگی به تن داشتم که دور آستینهایش نوار دوزی مشکی داشت .آن موقع چقدر در انتخاب لباسهایم سلیقه بخرج می دادم .اینجا هنوز امید وارد زندگیم نشده بود.پیام بعدی را امید،ارسال کرد.اجازه بده باهات صحبت کنم .این عکس را یادت میاد؟ با استاد جعفریان و بچه ها گرفتیم؟حیاط آفتاب زده آنروز دانشگاه را مگر میشود یادم رفته باشد.توی آن شهرییلاقی زیبا که با کوهها احاطه شده .بهترین مکان و بهترین زمانی که زندگی میدرخشید.حیاط همه خانه های آن شهر ، یک درخت انگور پریشان داشت .با شاخه های بالارونده ،پراکنده شده روی طاقها .تا پایان روز هر از گاهی عکس روی گوشی را را باز میکردم و میبستم .تمرکز نداشتم .چیزی در گلویم مانده بود.چیزی شبیه یک بغض قدیمی .تایم کاری تمام شد .میخواستم به خانه پناه ببرم .تهران مرابلعیده بود .هیچ جایی دیده نمیشدم.کسی ترانه را نمیشناسد.کسی مرا نمیشناسد.امید از زندگیم نمیرود.همه جای زندگیم یهو پیدایش میشود.توی تاکسی بسمت خانه ،دوباره عکس در چشمم ظاهر شد.در بهار گرفته شده بود .همان موقع که بوته های یاس از حیاط هر خانه ای به بیرون آویزان بود وعطرشان همه کوچه را پر میکرد.همان روزهایی که صدای پرندگان از کوچه باغها شنیده میشد.
خیالم به خیابان سپهررفته بود همان خیابان معروفی که دانشکده های پرستاری و علوم انسانی و مهندسی را در خود جای داده بود .همان خیابان که پر از کتابفروشی ها و کافه ها بود .همانجایی که چنارهای عظیم الاجثه در دو طرف خیابان سر بر هم زده بودند .انوار نورانی از لابه لای برگهای پنجه دارشان بروی زمین پراکنده بود .همان عصرهایی که خیابان سپهر مملو از دختر ها و پسرهای دانشجوبود.همان خیابانی که به میدانی بزرگختم میشد و مجسمه سپید زنی با موهای بلندو بافته و سبدی در دست نوید زندگی میداد. .همانروزهایی که به جهان از لابه لای نمایشنامه های شکسپیر و رمان های عاشقانه جین آستین نگاه میکردم و با دیدگاه فروید و یونگ تحلیل میکردم.همان روزها که تازه فهمیده بودم هملت عقده ادیپ داشته است و از این کشف جدید حیرت کرده بودم .
تاکسی سر کوچه نگه میدارد .کلید را در قفل میچرخانم .وارد آپارتمان میشوم .چقدر خوب است .به خانه پناه میبرم .روی مبل دراز میکشم و دوباره عکس در چشمم ظاهر میشود
نوزده سالگی
نوزده سالگیم در یک بعدازظهر در یک خوابگاه دانشجویی دخترانه شروع شده بود در یک اتاق چهار نفره.خوابگاه پر از دخترهایی از شهرهای مختلف بود.همه رخدادههای زندگی تازه بود .قرار بود مستقل از خانواده ام زندگی را شروع کنم. نمایشنامه هملت هر سال اجرا میشد.هر کسی دوست داشت برای تاتر انگلیسی تست میداد .برای نقش اوفیلیا برگزیده شدم و امید درنقش هملت انتخاب شد .در یک عصر شنبه نمایشنامه اجرا شد. بعد از نمایش امید دیگر یک پسر لاغر اندام با صورت سبزه استخوانی معمولی نبود. در چشمم ،اون به یک مرد با استعداد ،با هوش، تبدیل شده بود که میشد برای یک عمر زندگی انتخابش کردو با خیال راحت به او تکیه کرد. شکسپیر بیشترین تاثیرش را برما گذاشت. دیگر همه جا پر از قدمهای ما بود .کافه ها ،کتابخانه ها ،پاساژها ،کوچه ها .قرار شد خانواده امید به دیدنم بیاییند.
بهمن ماه هشتادو سه
بیست و سه سالگیم در بعدازظهری که مادر و خواهر امید به خانه امان آمدند شروع شد .مادرم همه جا را برق انداخته بود.بوی گلهای تازه ای که مهمانها آورده بودند ،همه جا را پر کرده بود .پیرهن مخمل سبز رنگ با حاشیه توردوزی پوشیده بودم .لباس موردعلاقه ام بود .آدمها،گلها ،لباسهای مورد علاقه ام در آن بعدازظهر کنارهم بودند.صحبتها که شروع شد آرامش رخت بست. فهمیدن لهجه مادر امید کار سختی بود .قرار بود بعد از ازدواج به زادگاه امید که یک شهر مرزی بود برویم .پدرم راضی نشد دخترش را به سرزمینی دور بفرستد.مهمانها ناراحت شدند .امید نمی خواست دور از زادگاهش باشد .مهمانها رفتنند .
اختلاف فرهنگی خودش را نمایش میداد. من چه میفهمیدم این کلمات تازه مد شده را .من میخواستم با امید باشم برای تمام عمر.هیچ شهری و هیچ جاده ای برایم فرقی نمیکرد.زندگی آنقدر در نظرم میدرخشید که تحمل همه سختیهایش آسان بود.ترم آخر بودیم .امید ناپدید شده بود . رد و نشانی از او نبود .شماره ای به دستم رسیده بود زنگ زدم .گفت ترانه تمامش کن .از اینجا میروم .خودم راسر به نیست میکنم.قسمت نمیشود .خانواده ها راضی نمی شوند.بیرحم شده بود .لبخندی نداشت .صدایش خشک و عصبی بود.من ساکت شدم .حرفی نزدم . چقدر راحت تغییر عقیده داده بود .چقدر راحت تمام روزهای گذشته را فراموش کرده بود.ای کاش کسی بهم یاد میداد با این امید که روی دستم مانده بود چکار کنم؟ نمیدانستم بدون امید، که دیگر طرفدارش نبودم کجا باید بروم؟
خرداد ماه هشتادو چهار
بیست و چهار سالگیم در غروب تنهایی یک روز جمعه بسراغم آمد.از اتاقم بیرون نمی آمدم .کاری نداشتم. دنیای من تمام شده بود .موهایم ریزش داشت و بعد مژه ها و ابروها .همه چیز در دنیایم رنگ باخته بود .شهر سرسبز تمام شده بود.رویا شده بود.در باورمن نمیگنجید .کافه های خیابان سپهر مملو از غریبه ها بود.اتوبوس دانشگاه پر از دانشجوهای جدید بود .من تنها بودم بدون امید و این مهمترین مسئله دنیای من بود .چکار داشتم دوران ریاست جمهوری چه کسی است .فصلها چگونه می آیند و میروند.پدرم جراحی قلب انجام داده بود .دو بیمار در یک خانه بودیم. قلب هر دویمان بسختی کار میکرد .هیچ وقت فرصت نکردم برایش از امید بگویم.در هپروت خودم بودم. صدایم میکرد، ترانه بابا از اتاقت بیرون بیا.با ما حرف بزن .خسته به روی مبل تکیه میداد نگاه منتظری داشت. دلش میخواست دخترش خاطره ای ،حرفی، بزند .اما لال شده بودم. کاش اینقدر خودخواه نبودم .کاش دستهایش را میگرفتم .کاش برایش داستانی از بهبودی و شفا میگفتم .گاهی اشباح را میدیدم .پدرم فوت کرد .از همه بیشتر فریاد میزدم چون از همه بیشتر کنارش نبودم . تازه هوشیار شده بودم .مردها از دنیای من رفته بودند. حتی پدر هم رفته بود.باید کاری انجام میدادم .زندگی دیگر لطافت سابق را نداشت.باید همه چیز تغییر میکرد .حتی کوچه و خیابانها .تهران عطر یاسها را نداشت .اما خیابانهایش جان میداد برای فراموشی .برای بیخبری از عمر .برای فراموش کردن ترانه ای قدیمی.به تهران رفتم
سال ۹۰ تهران
بیست و هشت سالگیم در یک شرکت بین المللی سپری شده بود.با یک مصاحبه کاری بدون سفارش آغاز شده بود. مدیر میپرسد سابقه کار دارید .گفتم خیر .میخواستم بگویم بجایش هملت را خوانده ام.اما قرار بود حرفی از کتابها نزنم . بجایش میگویم زبان انگلیسی را می فهمم .قبول کرد .آموزش بدون بیمه تا سه ماه .جدی بود .زندگی جدی شده بود.من همیشه تکیه گاه داشتم .صدایی در درونم فریاد میزد بدون حامی نمیشود.
آبانماه سال ۹۵
بعد از اینهمه سال از خیابان اسفندیاری خوشم آمده بود .با شوق هر چهارشنبه سر از خیابان اسفندیاری در می آوردم .در پیچ کوچه لادن طبقه چهارم پیدا میشدم .در میان رنگها و بوم ها خیالم را از دنیای دلارهاو محاسبات به دنیایی طرحها و نقشها سفر میدادم . بعد از بارندگی صبح هوا معطر بود .وارد کلاس شدم .باز هم دیر رسیده بودم .در زندگی همیشه دیر میرسیدم .جاوید پشت بومش بود .نصفه صورتش پیدا بود .قد کوتاهی داشت .اصلا دیده نمیشد .با کسی حرف نمیزد.فقط موقع انتراک کلاس توی کافه پایین سعی میکرد چند جمله ای با من صحبت کند .دنیای من پر از سکوت بود .دلم میخواست با او حرف بزنم .قابل اعتماد بود . اما اگر ناپدید میشد چی ؟اگر قولهایش یادش میرفت چه ؟ امید از زندگیم بیرون نمیرفت .همه جا پخش شده بود .در تک تک لحضات زندگیم حضور داشت .در مهمانی شب یلدا .هر کجا که کسی میخواست پایش را در دنیاییم بگذارد .امید آنجا بود . تکیه به دیوار داده بود و بمن نگاه میکرد .چند جلسه بعد جاوید ناپدید شد .مثل همان موقع که امید ناپدید شد .باورم نمیشد جاوید را فقط من میشناختم .کسی او را نمیشناخت .مثل من بود.پر از سکوت بود .بود و نبودش فرقی نداشت.از کلاس نقاشی بدم می آمد .دوباره به اعتمادم خیانت شده بود .دوباره یک نفر مرا تنها گذاشته بود .تقصیر امید بود .همان روز که پای حرفهایش نماند ورفت .امید از زندگیم نمیرود .در تمام نرسیدن هایم مقصر است .
خوابم می آمد .همانجا روی زمین خوابیدم .دوباره پیامی از امید روی گوشیم باز شد .فردا ساعت شش بیا کافه هنرمندان صحبت کنیم .میدانستم چه حرفهای باید بزنم .اما نگفتم .قبول کردم .
تیرماه سال ۹۷
۴۳ سالگی باخاطره یک قرار در کافه هنرمندان در ذهنم ماندگار شد .از دیدنم شوکه شد .ترانه چقدر عوض شدی .می خواست بگوید چقدر اضافه وزن پیدا کردی.اما نگفت.خواستم بگویم کم کاری تیرویید دارم اما نگفتم.توی راه، هزاران کلمه و جمله پیدا کرده بودم که بگویم.اما ساکت بودم .خواستم بگویم توی تهران ترانه را فراموش کردم .خواستم بگویم همان ترانه ای که دنبالش هستی سالها پیش در پیچ یک کوچه زندگی جا مانده است .خواستم گریه کنان از پیشش فرار کنم .اما به رسم ادب تحمل کردم .دیگر خواستنی نبود .دیگر باهوش و با استعداد بنظر نمی آمد .مرد درمانده ای را شبیه بودکه راه حلی پیدا نکرده بود. میدانستم ازدواج کرده بود میدانستم برای زندگی به تهران انتقالی داده بود .میدانستم در شهر خودش نمانده بود. میدانستم جدا شده بود.دوستانمان خبرها را به گوشمان می رسانند،حتی اگر نمیخواستیم.برایم تعریف کرد که چجوری همسرش متارکه کرده و خانه و ماشینش را بجای مهریه برداشته بود.اینکه او هر روز که به خانه برمیگردد با آپارتمانی سرد و بیروح مواجهه هست. با خودم گفتم من هم همینطور هستم .میخواستم بگویم تو هم سالهاست همه چیز را با خودت بردی.دلم برایش میسوخت . حس ضد و نقیضی داشتم .از طرفی حس میکردم یکنفر مثل خودش پیدا شده و انتقام مرا گرفته .یکنفر همه چیز را با خودش به یغما برده. از طرفی فکر میکردم در حقش بی انصافی شده است.میخواست مرا ببیند که درخواست ازدواج بدهد.چرا فکر کرده بود که صد سال هم بگذرد من همان ترانه هستم .احساس کردم او هم با دیدنم منصرف شده بود .مرا غریبه ای می دیدید که سالها پیش در پیچی از زندگی با هم گذر کرده بودیم.من آدم آن روزها نبودم .حالش را درک میکردم . اما من از دست دادن را بلد بودم، ولی او بلد نبود.هر دو بلند شدیم همچون غریبه هایی بودیم که انگار در گذشته اصلا همدیگر را ندیده بودیم .
صبح در ترافیک تهران هستم .هوا بوی گوگرد نمیدهد .کوه ها از این فاصله دیده میشوند.وارد شرکت می شوم .با صدای بلند سلام میکنم .لبخند میزنم .شرکت بوی گلهای تازه ای را میدهد که برایم ارسال شده است.پشت مانیتور مینشینم ایمیلها سرازیر میشوند .