شب که شد میخواهم چمدانم را بیاورم ،شب که شد خوبیهایم را در آن بگذارموو بروم .دیگر نگاههای سردت مرا نمی لرزاند .سرمای این روزهای سرد از یادم خواهد رفت .عطرم را خواهم برد .پولکهای درخشان لباسم را و تمام خنده ها و بوسه هایم را .به جای میروم که همه داستانهایش ختم به خیر شود .میدانم خوابیده ای و صبح یادت میایید که زنی شبح وار از خانه تو گریخته .شاید سالها بعد در گوشه ای دنج در کافه ای عطر کسی در فضا بپیچد و تو یاد من و تنهاییم بیفتی .چراغها را خاموش میکنم .چمدان خوبیهایم را برمیدارم .به فردای نیامده سفر میکنم و به سمت خورشید ناشناس فردا ،شاید گرمایش مرا در آعوش بگیرد .