Kamkam
Kamkam
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

"صدای من رو از یک تل خاک می‌شنوید"

۶:۱۵ صبح ۵ دی ماه ۸۲:
شفیعی (فرماندار وقت بم):
الله اکبر، الله اکبر... آقای کریمی (استاندار وقت کرمان)، بم ویران شد.
در جغرافیای کشور، چیزی به نام "بم" وجود نداره.
صدای من رو از یک تل خاک می‌شنوید.

بچه‌هایی که بالش‌هایشان را بغل کرده بودند و قرار بود مادرشان چند ساعت بعد برای صبحانه بیدارشان کند، هیچوقت بیدار نشدند.

زوج‌هایی که با شور فراوان نسبت به زندگی، انتظار فردایی زیباتر را داشتند، هیچوقت تاریکی زیر آوار نگذاشت فردایی زیباتر را ببینند.

پدر که هیچوقت زانویش خم نشده بود و با تلاش بسیار و مزد بازوی خودش، نان سر سفره می‌آورد هم بالاخره زانویش خم شد.

مادری که خانه‌اش را همیشه گردگیری می‌کرد و نمی‌گذاشت هیچ غبار و خاکی روی وسایل بماند، خودش هم خاکی شد.

بچه‌ها زیر کدام کنج و ستون خانه بروند که زیر آوار نمانند؟ بچه‌ها می‌دویدند که از لای مشت‌های زلزله فرار کنند، ولی زلزله دست بزرگی داشت. بدن‌های بی‌جانشان بین خرابه‌های خانه‌های محبتی که ساخته بودند پیدا شد.

بچه‌ها روی ماه تاب‌بازی می‌کردند؛ بند‌های تاب پاره شد.

آن روز فقط بم فرو نریخت، مردم ایران هم فرو ریختند.

بعد از زلزله
بعد از زلزله
قبل از زلزله
قبل از زلزله

به یاد درگذشتگان زلزله‌ی بم

زلزلهزلزله بمبم
نمی‌توانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید