امروز سیمکارت رفتم بگیرم. یکم پیدا کردن نمایندگیش سخت بود ولی چندبار که سوال پرسیدم از بقیه مغازهها تونستم پیدا کنم.
کلاً سهنفر پشت شیشه بودن و دوتاشون که سمت راست دیوار بودن جوونتر بودن و نفر سوم که باجهی شمارهی ۵ بود شاید داشت دههی سوم زندگیش رو میگذروند. قاعدتاً کسایی که سن بیشتری دارن باید حوصله و تحمل کمتری داشته باشن ولی اونجا اینجوری نبود. اون دوتا دختر جوونتر بیحوصله بودن. فکر کنم عینکی هم بودن جفتشون (حداقل از بابت یکیشون تو این موضوع مطمئنم). اونی که پوست سیاهی داشت مچ دستش یه تتوی مینیمال داشت (موازی دست).
قیمت سیمکارتهای صفر از ۱/۴۰۰ شروع میشد. خانم باجهی شمارهی ۵ شمارهها رو داشت میخوند. ازش خواستم شمارهه تا جایی که امکان داره رقم فرد نداشته باشه و بیشترش زوج باشه. عددهای فرد پلیدن. هرچند که ۱۰۰ هم شمارندهی ۵ داره ولی عدد خوشگلیه. یه شماره خوند که با اینکه عدد فرد ۴۹ توش داشت ولی قابلقبولتر بود نسبت به بقیه اعداد فرد موجود تو بقیه شمارهها چون اول نبود. ولی اینکه شمارندهی اول داشت هم اذیتم میکرد.
ممنونم از خانم باجهی شمارهی ۵ که نظرم رو دربارهی بداخلاق بودن همه افرادی که تو کارهای این شکلی هستن عوض کرد. رفتارش و ریاکشنهاش پر از نشاط و سرزندگی بود برعکس شغلش و خستگیای که میشد تو صورتش دید. طوری هم که با یکی دیگه صحبت میکرد گفت خسته شده و دیگه نمیخواد بمونه. میگفت هشت ساعت براش سخت شده.
به شمارهای هم که برای خود نمایندگی بود و میدونستم خودش برمیداره زنگ زدم و گفتم. خوشحال شد.
