ویرگول
ورودثبت نام
Kamkam
Kamkam
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

زندگی از پشت نقاب ها

همیشه ریاکار بودم. اونقدری جلوی افراد مختلف رنگ عوض کردم که دیگه رنگ واقعیم یادم رفته. بعضی وقت ها میشنم فکر میکنم ببینم واسه چی دورو هستم، ولی به هیچ جوابی نمیرسم. اینطوری بذار بگم، جوابش رو میدونم ولی هر وقت میخوام راجع بهش بنویسم یا صحبت کنم سریع از ذهنم دور میشه؛ میره یه جایی که دستم از گرفتنش عاجز می مونه.

احتمالاً از یکی دو سالگی این کار رو انجام میدادم. اون زمان ـــ یکی دو سالگی، وقتی چیزی میشکستم ـــ مخصوصاً اگه برای فامیل بود ــــ مینداختم گردن یکی دیگه. شاید الان داری میگی:"خب همه مون وقتی بچه بودیم و وسیله ای میشکستیم مینداختیم گردن یکی دیگه." منم رو حرفت حرفی نمیزنم. اما قضیه اینجا جالب میشه که سال های بعدش هم به همین شکل گذروندم، ولی با شیوه ای نوین تر! ساده ترین بچه ای که بود رو محکوم به اشتباه خودم میکردم. گوله گوله اشک میریختم و قیافه ای حق به جانب میگرفتم تا به اونی که بیگناه بوده، تلقین بشه که گناهکاره و ظرف رو اون شیکونده. اما قبل تر، فقط میگفتم:"کار من نیست."

پنج شش سالگیم، تو مهد کودکی که داخل خیابون داروپخش بود، ظهر ها توی یه ساعت مشخصْ قانون گذاشته بودن بخوابیم، منم جام همیشه کنارِِ یه دختره ـــ که فکر کنم اسمش هلیا بود ـــ قرار داشت. زمان خوابمون هم یکی دو ساعتی می شد.

از اونجایی که ما دو تا هیچوقت خوابمون نمیبرد، روبروی هم، درازکِش و به پهلو حرف میزدیم. همیشه اول من سر صحبت رو باهاش باز میکردم. چندین بار مربیمون یا خاله ـــ یا هر چیزی که بهش میگن ــــ اومد و متوجه شد یه خبرایی هست. من که زودتر از اون دختره فهمیده بودم مربیمون داره نزدیک ما میشه، سریع چشمام رو میبستم که ثابت بشه من کاری نکردم و بیگناهم. هلیا هم تعجب میکرد که چرا چشمام رو بستم؛ بعدش هم دیگه معلومه چی می شد. مربیمون هلیا رو میبرد بیرون و پشت در دعواش می کرد. اون موقع ها ناراحت می شدم از اینکه اون رو جای خودم دارن تنبیه میکنن، ولی به مرور زمان واسم عادی شد.

هیچوقت از اینکه اشتباهم رو گردن یکی دیگه بندازم پشیمون نمیشم. صادق ترین و نیکو ترین آدم ها که نمیتونن تا آخر عمر بیگناه بمونن، بالاخره یه جایی ـــ حتی به اشتباه ــــ باید گناهکار و محکوم معرفی بشن. اما این محکوم شدنشون تا کی ادامه داره؟ تا کی میخوام ازشون برای تنبیه نشدن خودم استفاده کنم؟

واضحه، تا وقتی که صداشون در نیاد. البته، صداشون هم حتی اگه در بیاد میشه یجوری ساکتشون کرد.

توی این چند خط بالا خیلی بیرحم شدم، نه؟

خودم اصلاً بیرحم نیستم؛ ولی بعضی جا ها آدم مجبوره برای رسیدن به خواسته هاش مهربونی و انسانیت رو کنار بذاره، غیر از اینه؟

بگذریم...

تو مدرسه هم همچنان دورنگ هستم. برای اینکه به اهدافم برسم با منفورترین بچه ی کلاس ـــ از دید بقیه ــــ دوست میشم و چون کسی دوستش نمیشه، خیلی بهم بها میده و اینجوری ازش سوء استفاده میکنم.

هیچوقت خودم نبودم، در اصل خودِ واقعیم رو پشت این نقاب ها گم کردم!

بریده هایی از کتاب «یاد نئون بخیر» به قلم دیوید فاستر والاس:

تقریباً هر کاری در زندگی کرده ام برای این بوده است که چهره ی خاصی از خودم به دیگران نشان بدهم. اغلب برای این که دوستم داشته باشند یا ستایشم کنند. شاید پیچیده تر از این است. اما وقتی خوب نگاه می کنی می بینی دلیلش دقیقاً همین است که می خواهی دوستت داشته باشند، ستایشت کنند، تاییدت کنند، تحسینت کنند، هر چه.
تمام انرژی و وقتم را صرف این می کردم که طور خاصی به نظر بیایم و به خاطر چیزی تایید و تصدیقم کنند که هیچ ربطی به آنچه واقعاً درونم می گذشت نداشت.
همیشه از این که به قدر کافی خوب نباشم می ترسیدم.

معمولاً تو امتحان ها نمرهٔ بالایی میگیرم، فقط به خاطر اینکه نگن:"امیرحسین فراهانی درس نخونده." خیلی از اوقاتی که باید برای استراحتم میذاشتم رو مشغول درس خوندن شدم ـــ با اینکه اصلاً لازم نبوده درس بخونم.

برای اینکه ازم راضی باشن، مجبورم طبق عقاید و افکار مردم تو جمع های مختلف حاضر بشم. خیلی کم پیش میاد نظر واقعیِ خودم رو راجع به موضوعی بگم، چون میترسم برخلاف نظر بقیه باشه. در نتیجه عقاید خودِ من مهم نیست، مهم عقاید مردمِ!

تو مسیری که باید طبق تفکرات بقیه قدم زد، هر چی آدم جلوتر میره بیشتر هویت اصلیِ خودش رو گم میکنه.


ــــ کامیاب یادت نره موقع امتحان بهم کمک کنی!

ـــــ مانی، ولی من...

ـــــ آقا رضا، پسر من میخواد بره ریاضی، دوست داره مهندس بشه!

ـــــ بابا، ولی من...


ـــــ تو مصاحبه اگه ازت پرسیدن کتاب چی میخونی، یه وقت نگی عاشقانه! بگو علمی.

ـــــ مامان، ولی من...

ـــــ داداش، عسل ـــ دخترِ سپیده خانوم ـــ خیلی دختر خوبیه. قرار شد جمعه بریم خواستگاریش.

ــــ سارا، ولی من...


بعضی وقت ها دورویی به آدم تحمیل میشه و چاره ای جز قبول کردنش نداره.


پیشنهاد:
انیمیشن کوتاه صورت ها(faces) رو حتماً ببینید. محصول سال ۲۰۱۲ و ساخت کشور آمریکاست و توسط مایکل فالیک کارگردانی شده. تو آپارات هستش، فقط کافیه بزنید «انیمیشن صورت ها آپارات».

صورت ها، خیلی خوب دورنگیِ انسان رو نشون میده.

اینکه تو موقعیت های مختلفِ زندگی، نقاب های مختلف و متفاوتی میزنه...

بعد از درآوردن این نقاب ها، مطمئناً دیگه چهره ای برام باقی نمی مونه؛ چون جای زخم نقاب های مختلفْ صورتم رو خراب کرده...




تو هم ریاکاری؟

آره؟

میشه نقابت رو بردارم؟

آخه میخوام ببینمت.

چرا دستم رو پس میزنی؟

من؟ باشه. منم الان نقابم رو درمیارم.

اصلاً میخوای با هم دربیاریم؟

تو واسه منو دربیار، منم واسه تو رو.

موقعی که «سه» رو گفتم، درمیاریم.

یک، دو، سه

















زندگی از پشت نقاب هامن به روایت مندورنگیریاکارییادداشت های یک فرد ریاکار
نمی‌توانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید