مداح میگفت:
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع
صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است...
منم به اون رباعی از خیام فکر میکردم که میگه:
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آنکه بانگ آید روزی
کای بیخبران راه آنست و نه این
طوری که از عنوان میشه فهمید، این رو میرسونه که قراره درباره قیمه و نذری و اینا بگم. ولی فقط اینا نیست و بیشترش مربوط به هیئت و عزاداری هست.
بعد از حدود دو سه سال رفتم هیئت. دو سه سال پیش (و بیشتر) که میرفتم هیئت موقعی که کوچه عزا رو تشکیل میدادن ("کوچهی غذا" هم در راستای همونه)، با بقیهی بچههای هیئت میرفتیم یه کنجی که چندتا کابینت داشت و از توش لیوان پلاستیکی و وسایل پذیرایی درمیآوردن و تبلت بازی میکردیم. اون موقع یه تبلت Galaxy Tab 4 سامسونگ، از این دوازده گیگیها داشتم و فقط توش بازی بود. میشستیم بازی میکردیم، از اونور هم صدای ناله میاومد: گودیِ قتلگاه، مظلوم حسین... .
اون موقع نسبت به این چیزها ــــ با اینکه نمیدونستم برای چی گریه میکنن و میزنن تو سر خودشون ــــ وفادار بودم و حداقل وقتی چراغها خاموش میشد و بعد نیم ساعت چهل دقیقه که کوچهی عزا تنگ میشد خودم رو ناراحت نشون میدادم (هیچوقت تعصب خاصی نسبت به خدا و دین و مسائل اعتقادی نداشتم؛ به نظرم خیلی ارزش ندارن که بخوای واسشون خودت رو اذیت کنی.). این دفعه بیشتر برام کسلکننده بود. وسطش هم "آمیرزا" بازی کردم. همه چیز از روزی شروع شد که وقتی بچه بودم سعی کردم مثل بقیه گریه کنم، ولی نشد. گریهی مصنوعی هم نتونستم بکنم. ولی عوضش یادمه موقع سینه زدن طوری محکم سینه میزدم که دکمههای آهنی لباسم میچسبید به پوستم و موقعی که میرسیدم خونه جای دکمه رو بدنم مونده بود. هرچقدر اون موقع محکم سینه میزدم، این دفعه با یه دست و اون هم برای تظاهر انجام دادم. وقتی نتونستم گریه کنم، حس آنتونیوس بلاک (شوالیه) تو فیلم "مهر هفتم" برگمان رو داشتم که از جنگهای صلیبی برگشته و با خودش فکر میکنه خدایی که کلی براش خون ریخته اصلاً وجود داره یا نه.
یهبار حتی اون نوحهه که میگه: "شبه ناله... شبه روضهی سهساله... چهارمین شب..." رو خوندم. درسته شورانگیز نبود خوندنم، ولی همین که تصمیم گرفتم اون کار رو انجام بدم یعنی عزاداریها ـــــ فارغ از اینکه درست بدونم امام حسین کیه و روز عاشورا چی شده دقیقاً ـــــ کار خودش رو کرده بود. الان که فکر میکنم، واسم سواله من برای امام حسین اون رو خوندم، یا برای اینکه مردم بزنن سر و کلهشون.
از وقتی یادمه هیئت داره واسه بزرگ کردن آشپزخونه پول جمع میکنه. هنوز هم قسمت زنونه پنکه نداره و کیپ تا کیپ آدم نشسته. هنوز هم همسایههای هیئت یه ربع بیست دقیقهی آخر برای شام میان. یه سری چیزها رو نمیشه تغییر داد. مثلاً نمیفهمم هیئت چرا چندساله پولهاش برای گسترش مساحت اونجا به حد کافی نرسیده. از این بابت که پول رو کسی تو جیب خودش نذاشته مطمئنم تا حدودی. آدمهای درستیان. ولی خب نمیفهمم اینو. شاید اشتباهم اینه که مطمئنم آدمهای درستیان.
به نظرم چیزی که باعث شد از خدا و دین بدمون بیاد این بود که بهجای اینکه با آفریدههای خدا ما رو با خدا آشنا کنن، اول با آخوند و واسطههاش آشنا کردن. آخوند برای من یادآور این کلمههاست: اجبار، چادر مشکی، گریه، تیکههای زنندهی افراد مذهبی، حرف از خدای ظالم... . من اول خدا رو با جهنمش شناختم بعد با بهشت، شاید این هم تو این روند دخیل بوده باشه.
گفتم "تیکههای زنندهی افراد مذهبی". یه مدت اسکارف مینداختم گردنم (برای کلاس گذاشتن و اینا نبود)، یهبار یکی از همین آدمهای مذهبی با اینکه میدونست بهش میگن اسکارف، گفت: "اون روسریه انداختی دور گردنت؟"؛ حرف جالبی نیست خب. اگه نمیدونست اسم اون یه تیکه پارچه چیه ناراحت نمیشدم، ولی از این ناراحت شدم که میدونست بهش چی میگن و تیکه انداخت. فقط هم این یه حرف نیست. زیاده. مثلاً یهبار مداح سر سفره قبل اینکه شروع کنیم غذا بخوریم، داشت جزءهای قرآن و اسم کسهایی که جزءها رو برمیداشتن مینوشت؛ از یهجایی به بعد کسی داوطلب نشد گفت: "دو دستهن؛ یا غذا میخورن، یا قرآن میخونن؛ اونایی که غذا میخورن باید برن خونهشون.". اصلاً همه کافر، ولی قرآن کلاً سی جزء هستش، یعنی اگه همهی جزءها رو یکی داوطلب بشه و چند نفر که بهشون جزء نرسیده و میخواستن داوطلب شن بمونن، باید برن خونهشون؟ بعد این حرف درست نیست کلاً؛ هیئت از حضور آدمهای توش میچرخه؛ چه میخواد "غذابخور" باشن چه نباشن. یا اگه میخوای این حرف رو بزنی باید درست و مودبانه منظورت رو برسونی.
اول هیئت مداح از غیبت نکردن حرف میزنه؛ ولی ادامه حرفهاش بیشترش غیبته. بعد جدا از اینا، آدم بعضی وقتها یه چیزهایی میشنوه، امام حسین پای بعضی منبرها بشینه میگه: "پشمام".
به نظرم کسی که به خدا اعتقاد داره، میتونه پیروی دینش هم نباشه. به نظرم باور داشتن به خدا لازمه. اینکه کسی باشه که از همه قویتر باشه و حتی اگه الکی باشه، موقع سختیها بتونی بهش تکیه کنی. فکر میکنم خدا قابل دخل و تصرف و تغییر نیست، ولی دین هست. دین جزئیات داره و اکثر مردم ما هم حال ندارن برن دربارهشون تحقیق کنن و هر حرفی رو به سادگی قبول میکنن. خدا هم جزئیات داره، ولی جزئياتش طبیعت و مخلوقاتش هستن که نیاز به تحقیقات نداره به اون صورت و واضحه. هر چی هست چیزهایی هست که خلق کرده و طبیعت هم اگه انسان انگولکش نکنه قبل تغییر نیست. از طرفی، خدا میتونه به انسان معنا رو هدیه کنه (تو این دنیا هیچی معنادار نیست؛ ولی برای دوری از خودکشی، قتل و... باید یه معنای الکیای برای خودمون بسازیم که بتونیم زندگی کنیم). پاسکال دربارهی خدا میگه:
یگانه مسیر معقولی که باتوجه به وضع بشری میتوان در پیش گرفت شرط بستن بر سر این امکان است که خدایی رحمان وجود دارد که اگر از صمیم دل به او برسیم به ما زندگی ابدی عطا خواهد کرد. پاسکال آسان میپذیرد که عقل نمیتواند وجود چنین خدایی را اثبات یا نفی کند، اما در عین حال میگوید با بستن چنین شرطی بسیار به دست میآوریم و هیچ از دست نمیدهیم. اگر بر سر وجود خدا (خدایی اینچنینی) شرط ببندیم، و خدا وجود داشته باشد، به زندگی شاد ابدی میرسیم. و اگر بر سر وجود خدا شرط ببندیم و او وجود نداشته باشد، باز به فضایل مهمی میرسیم و در مقابل فقط از لذاتی چشمپوشیدنی چشم میپوشیم. اگر بر سر عدم وجود این خدا شرط ببندیم و او هم وجود نداشته باشد، همه آنچه بهدست میآوریم چیزی نیست مگر اینکه حدسی درست زدهایم. اگر بر سر عدم وجود این خدا شرط ببندیم و او وجود داشته باشد، زندگی شاد ابدی را از دست میدهیم و شاید زندگی پررنج ابدی هم نصیبمان شود.
فلسفهٔ کامو، ریچارد کمبر
من سعی کردم طوری خدا رو نشناسم که بهش معتقد باشم. سعی کردم منتقد باشم. فرد معتقد مثلاً طبق اون دین و اصولی که بهش گفتن چارچوبش شکل میگیره و قابل تغییر نیست و همیشه در مواجهه با چیزهایی که مخالف عقایدش هست، واکنش معمولاً تندی نشون میده که ارزشهای اصولش به خطر نیفته. ولی فرد منتقد چارچوب خاصی نداره و چارچوبش پیوسته طبق موضوعات مختلف تغییر میکنه. تنها چارچوب واحدی هم که داره، پیشپاافتادهترین قوانین و قواعد کلی هست که فقط بتونه موضوعات مختلف رو طبق اونها ارزیابی کنه.
مشکل عمدهی من با خدا و دین، تعصبه. بحث من این نیست که عدهای از مسلمونها اگه دخترشون با لباس دلخواهشون بیرون برن (لباس کوتاه و سفت و چه بدونم اینا هم نه) کتک میخورن؛ بحث من اینه که چرا همچین چیزی باید اصلاً باشه؟ من کاری ندارم چند درصد از افراد مسلمون اینطوریان، ولی وقتی یهنفر تو یه گروهی یه کاری میکنه، نمیشه اون کارش رو به بقیهی اعضای اون گروه تعمیم نداد. از اون حرف که "همه اینطوری نیستن." باید رد شد. "همه میتونن اینطوری باشن."
تو این چند وقت، خیابونها شلوغ و پر ظرف نذری بود. اگه بنا هست که چون ماه حزنه، عزاداری کنن افراد مذهبی، خب تو خونهی خودشون نمیتونن این کار رو کنن؟ تلوزیون هم بیشتر مراسمها رو نشون میده. یا یهجور دیگه؛ خیابونها بخاطر دسته و علم و اینا بسته میشه، خب اون سری از مردم که میخوان با ماشین برن هیئت و عزاداری کنن چی؟ باید بخاطر یه سری افراد که تو خیابون عزاداری میکنن، نرن هیئت؟
یکی رو میشناسم، پشتش کلاً جای قمهست. زورو بود، وقتی اون پلیس چاقه رو از درخت آویزون میکرد به پشتش با شمشیر ضربه میزد. یا مثلاً همین آدم وسط سرش خالی و قرمزه. نمیدونم چیه، ولی فکر کنم زنجیریه که تیزی داره نوکش. چرا این همه خشونت؟ خود امام حسین و خدا هم راضیان که اینطوری به خودشون آسیب بزنن مردم؟ باز هم تو "مهر هفتم"، وقتی طاعون اومده روستا و یا شوالیه اینو میپرسه، یا زیردستش، که چرا مردم به خودشون شلاق میزنن، یکیشون جواب میده: "برای ارضای خدا".
رفتار مردم تو عزاداریها چقدر شبیه رفتار و حرکات مردم تو کنسرته.
حق که هیچ، حتی خدات هم دستت نیست/خودت رو پس بگیر
جعبه جادویی، فدائی