به نام آسفالتی که واسه دختر فراری شد تخت
جوراب شلواری مشکی توری با لباس زیر فانتزی که دکلتهی کوتاه سیاه پوشونده بودتش تنش بود؛ پای راستش رو انداخته بود رو پای چپش و گوشیش رو پایین گرفته بود دستش که خم شه تا قسمتی از سینههاش از جلو معلوم شه. سرش رو به شیشه چسبونده بود. تو قطار کسی نبود. آخرین مسافرها ایستگاه قبل پیاده شدن. رفتم کنارش نشستم. گفتم: «ساعتی چند میگیری؟»
ـــ بستگی داره.
ـــ به چی؟
ـــ مکان داری؟
ـــ نه
ـــ همینجا ساعتی نود، اگه مکان داری هشتاد. چیزی هم ندادی ندادی فقط امشب رو بذار سرم زیر سقف باشه.
برای منی که اولین بارم بود خوشم اومد. دستهاش دورانی بین رون پاش و سینههاش حرکت میکرد. سن زیادی نداشت. ته تهش بیست.
ـــ بچه اینجایی؟
ـــ نه، از شهرستان اومدم.
ـــ چرا؟ مگه اونجا هم نمیتونستی این کار رو کنی؟
ـــ سه ماه پیش بابام از خونه پرتم کرد بیرون، اومدم تهران که شاید یکی رو پیدا کنم یه شب بذاره پیشش بمونم تو پارک نخوابم.
ـــ تو این مدت کجا میخوابیدی؟
ـــ خونهی اونایی که پول میدادن؛ هر شب با یکی.
دستهاش رو کاسه کرد و جلوی صورتش گرفت. قطرههای اشکش از لای انگشتهاش پایین میومد. آروم اون شونهش که سمتم بود رو گرفتم گفتم گریه نکنه، با صدایی که ترکیبی از خلط و حنجرهی ضعیفِ جیغهایی بود که زیر بدن غریبهها تو این سه ماه زده بود گفت: «دیشب رفتم درمانگاه؛ باردارم.» بعد از گفتن این جمله گریههاش بیشتر شد، پاهاش شل شد و افتاد زمین. بلندش کردم، آخرین ایستگاه بود، مسئول قطار گفت پیاده شیم؛ دستش رو گرفتم و از قطار پیاده شدیم...
چند خط بالا (کلمهی «داستان» برای چیزایی که واقعین درست نیست.) اونقدر واضح هست که هر حرف دیگهم اضافهست، ولی یه چند تا چیز رو مجبورم بگم.
کسایی که بهشون میگیم فاحشه رو خودمون ساختیم وگرنه خودشون که از اون اول فاحشه نبودن.
فاحشه را خدا فاحشه نیافرید؛ آنان که در شهر نان قسمت میکنند، او را لنگ نان گذاشتهاند، تا هر زمان لنگ هماغوشی ماندند، او را به نانی بخرند.
صادق هدایت
حاج آقای مسجد میگه فاحشهی محله باید از محله بره چون خیلی از جوونهای محله رو از راه بدر میکنه؛ چرا مسجدیها با یه فاحشه از راه به در شدن ولی فاحشه با این همه مسجدی به راه راست هدایت نشد؟ چون فاحشه به کارش ایمان داره ولی اون همه مسجدی نه.
به این زنایی که مناسبات کثیف سیاسی نابودشون کرده میگیم فاحشه، بعد به فاحشهها میگیم آدم حسابی.
وقتی زنگ میزنن بهش فقط قیمت رو میپرسن، ولی هیشکی نمیپرسه چرا این کار رو میکنه.
همین کسی که بهش میگیم فاحشه ("کسی که بهش میگیم فاحشه" یه حالت تردید ایجاد میکنه که نکنه "فاحشه" واژهی درستی نباشه برای این افراد. واسه همین به جای خودِ کلمه اینجوری میگم که هر چی بیشتر شه اینکه این کلمه هم غلطه احتمالش بیشتر شه.) مثل ما دو تا دست، یه قلب، یه دهن و دو تا چشم داره، ولی از داخل با هم فرق میکنیم. اون وقتی بچه بوده باباش به خاطر لباسش بهش میگفته هرزه و از موهاش میگرفته دور خونه میچرخوندتش، ولی ما احتمالاً اون موقع خواب بودیم.
"دختره الان بیست و سه سالشه، باباش وقتی سیزده سالش بود بهش میگفت هرزه، اون موقع هرزه نبود، ولی الان هرزه شده." اینم باز برمیگرده به اینکه حواسمون به حرفهامون باشه؛ هر کار یا حرفی که برای ما کوچیک و بیاهمیته میتونه زندگیِ کسی دیگه رو تحت تاثیر بذاره. تو به طرف بگو زشت، هر چقدر هم خوشگل باشه، هر چقدر هم بهش بگن خوشگلی باز چون یه نفر بهش گفته زشتی قبول نمیکنه خوشگله. تو به یکی بگو هرزه، هرزه هم که نباشه به خاطر اون حرفی که تو زدی هرزه میشه.
کلمهی هرزه و فاحشه هر چقدر هم درست باشن، غلطن. فاحشه اینجوری تعریف میشه که یه زن به خاطر تمایلات بیش از حد جنسی و پول با مردها بخوابه؛ اما تو این تعریف نیومده که از قصد نرفته سراغ این کار. اگه میگفت از قصد رفته قبول، چیزی نمیگفتم. ولی الان اینطوری نیست. از طرفی هم اگه قرار بود بگه خودش نخواسته هرزه شه کلمه کلاً بیمعنی میشد، ولی نگفته چون نمیخواسته معنی خراب شه. (کی نگفته؟ مردم، همهمون)
یکی از شخصیتهای «کوری» یه دخترهست که عینک آفتابی زده و فاحشهست. یه جاش خیلی تمیزه. وقتی یه مرده به فاحشهه تجاوز میکنه و فاحشهه با پاشنهی کفش پاشنه بلندش میزنه تو رون پاش و رون پاش عفونت میکنه، وقتی مرده میره برای عفونت دارو بگیره، سربازا با تیر میزننش و میمیره. صبح که فاحشهه بیدار میشه و خبردار میشه مُرده میگه کاش موقعی که از پشت سینههام و رون پام رو گرفته بود اجازه میدادم ادامه بده، چون اگه اینطوری بود نمیمیرد. این دو تا چیز رو میرسونه:
برای مهساها و بقیه خردشدههایی که نمیشناسیم (...)