تو دنیای واقعی خیلی دوست ندارم. در دوران طفولیت، وقتی بچه بودم، میرفتم پارک کنار ترهبارمون دوست پیدا کنم. کلی بچه های همسن من بودن که تو سرسره ها با هم بازی میکردن. یه سریا عقبکی، یه سریا معمولی، یه سریای دیگه هم رو شیکم میومدن پایین. قبل از اینکه از تونل سرسره بیرون بیان سریع میرفتم تو اون نقطهای که سرسره تموم میشه بهشون میگفتم «با من دوست میشی؟» ولی خب اکثراً میپیچوندن میرفتن پیش ماماناشون. چیزی هم نمیگفتن. فقط میرفتن. نمیدونم چرا. منم مثل اونا بودم دیگه. تو مدرسه هم فرقی با اون موقع ندارم. واسه خودم میام میرم کسی هم کاری به کارم نداره. اون کسایی هم که با اندکی سهل انگاری میتونم بهشون بگم دوست فقط واسه اینکه ازم به عنوان نردبون برای رسیدن به خواسته هاشون استفاده کنن باهام حرف میزنن (بچه های مدرسه رو میگم). آدم کسل کنندهای هستم. خیلی کسل کننده. فیلم و سریال و اینا اصلاً نمیبینم. به ندرت. شاید در سال یکی دو بار لئونو ببینم. بازی هم نمیکنم. حوصله ندارم. کتاب میخونم و خیلی کم آهنگ گوش میکنم. کلی نوشتهی نصفه نیمه دارم. همینطوریه. همه حرفام نصفه نیمه تموم میشه. قلمم حرفامو میخوره. نمیذاره چیزی که میخوام رو بنویسم. سانسور قشنگیه.
باب پیشین: