فیلم ساز بریتانیایی، آدام کرتیس ممکن است برای BBC سنگر نخبگان بریتانیایی کار کند اما در مسیر بیش از یک دهه فعالیتش، خود را به عنوان فیلم سازی با طرفدارانِ وفادار و اختصاصی اثبات کرده است.
او بیشتر به عنوان پیشگام شیوه ی منحصر به فرد و رادیکالی از فیلم سازی مشهور است که حلقه فیلم های آرشیو های دیده نشده، موسیقی مهیج و روایت پیچیده برای بیان داستان های گسترده و جامع از تاریخ قرن 20 و 21 را ادغام می کند که منطقِ رایج را به چالش می کشد. او می گوید:" هیچگاه خود را به عنوان یک مستند ساز تصور نکرده ام." " من یک ژورنالیست هستم".
در 11 فوریه کرتیس آخرین شاهکار خود را با عنوان :" نمی تونم فکر تو را از سرم بیرون کنم" عرضه کرد، تاریخچه ای هشت ساعته از فردگرایی که در شش اپیزود تقسیم شده است. کرتیس می گوید هدف این مجموعه با عنوان فرعی " تاریخ احساسی جهان مدرن" واکاوی چگونگی رسیدن به زندگی در جامعه ای است که پیرامون فردیت طراحی شده است اما در موقعیتی که مردم به طور فزاینده ای احساس اضطراب و تردید می کنند.
این سوال بزرگی است و کرتیس تلاش می کند تا از طریق سفریِ پیچیده به آن پاسخ دهد که ما را از مسیر گسترش تئوری توطئه در آمریکا، قدرت گیری بازار بین المللی به هزینه ی قدرت دولت، مرگ اتحادیه های کارگری، تکامل سرمایه داری دولتیِ چین و تباهی رویای آرمانشهری که در آن اینترنت می توانست انسان را آزاد کند، می برد. چنانچه به نظر می آید مجموعه ای که چنین محدوده های گسترده ای را می پیماید، می تواند تکان دهنده و ناخوشایند باشد، کرتیس با استدلال های روشن، لحنِ مناسب و احساس فوریتی واقعی، به عکسْ تجربهِ مشاهدهِ هیپنوتیزم کننده ای را سامان می بخشد، که خوب شما برای بیرون کردن فکر آن از سر خود دچار مشکل می شوید. این مجموعه در بریتانیا بر روی اپلیکیشن iPlayer بی بی سی قابل دسترس است اما بینندگان در ایالات متحده آمریکا می توانند به صفحه یوتیوب اختصاص داده شده به کارهای کرتیس مراجعه کنند.
تایم از طریق برنامه ZOOM با کرتیس ارتباط برقرار کرده است، آنچه در ادامه می آید رونوشت این مکالمه است که به منظور کاهش حجم و شفافیت ویرایش شده است.
تایم: من فکر می کنم "نمی تونم فکر تو را از سرم بیرون کنم" یکی از بهترین کارهای شما باشد. آیا از آن راضی هستید؟
کرتیس: منظورم این است که من هیچ وقت راضی نیستم. مشکل من این است که من خودم فیلم هایم را تدوین می کنم. بنابراین خیلی به آن ها نزدیک می شوم. تنها چیزی که می دانم این است که این بار می خواستم کاری تا حدی متفاوت انجام دهم: چیزی بسازم که بیشتر از لحاظ احساسی درگیر کننده و بیشتر شبیه یک رمان باشد. این مجموعه بیشتر در مورد اثر متقابل بین ایده ها و آنچه اتفاق می افتد وقتی که این ایده ها وارد اذهان مردم می شود و چگونگی تغییر آن ها و به چیز دیگری بدل شدن است. در این مورد نگران بودم. اما فکر کنم درست کار کرد.
بسیاری از شخصیت ها، نه همه ی آن ها، اما خیلی از آن ها اشخاصی هستند که یک فردِ معمولی ممکن است نام آن ها را نشنیده باشد. شما مائو تستونگ را دارید. اما همچنین کِری تورنلی یک نویسنده ضد فرهنگ را دارید که از عمد در دهه 60 میلادی به گسترش تئوری توطئه می پردازد تا پوچی آن ها را نشان دهد اما در انتها خودِ او بعضی از آن ها را باور می کند.
خوب دوباره می گویم این کار مانند رمان است. یکی از مشکلات بسیاری از ژورنالیسم های تاریخی تمایل به برگزیدن شخصیت هایی است که از پیش آن ها را می شناسید و چون شما از پیش آن ها را می شناسید حتی اگر به شما چیز متفاوتی گفته شود، شما در حقیقت به آن توجه نخواهید کرد. این موضوع کمی شبیه این است که به شما تصویر مونالیزا را نشان دهند، شما خواهید گفت بله، این مونالیزا است و اصلاً به آن نگاه نخواهید کرد. بنابراین من تمایل دارم شخصیت هایی را انتخاب کنم که جدید، جالب و همچنین پیچیده و مبهم هستند. بسیاری از آن ها خیلی خوب نیستند. اما از سوی دیگر در نقاط مشخصی در زندگی آن ها می توانید با آن ها احساس همدردی کنید.
وقتی این را شنیدم که شما در حال ساخت "تاریخ احساسی دنیای مدرن" هستید باید اعتراف کنم واکنش اولیه من این بود: اوه نَه، آیا او برخورد واکنشی به سیاست های هویتی (رویکرد سیاسی که در آن مردم از جنسیت، مذهب، نژاد، زمینه اجتماعی، طبقه یا سایر عوامل هویتیِ ویژه، دستور کار سیاسی توسعه می دهند که مبتنی بر سیستم های نظری به هم پیوسته ای از ظلم است که می تواند زندگی آن ها را تحت تاثیر قرار دهد و از هویت های متفاوت آن ها ناشی می شود ) خواهد داشت؟ اما نَه- وقتی مجموعه را دیدم متوجه شدم اینطور نیست.
من مشکلی با سیاست های هویتی ندارم. چپ در دهه 80 از اقتصاد عقب نشینی کرد، چون راست در همه جا به قدرت رسیده بود. در پاسخ به آن، چپ کارهای فوق العاده ای از طریق سیاست های هویتی انجام داد که در حقیقت انبوهی از مردم را آزاد کرد. من فکر می کنم این دستاورد شگفت انگیزی است. من فکر می کنم انتقادِ من که فکر می کنم در فیلم واضح است، این است که آن ها کنترلِ اقتصاد را از دست داده اند، اقتصاد از کنترل خارج شده و پولْ کنترل را به دست گرفته است.
مستند های شما برای تصاویر آرشیوی و موسیقی تداعی کننده و برانگیزاننده آن معروف است. و من امیدوارم ناراحت نشوید اگر بگویم استدلال های پرطمطراق. آیا این یک انتخاب سبک شناسانه ی آگاهانه جهت جذاب بودن برای احساسات مردم به اندازه حس تعقل آن ها است؟
خوب من فکر نمی کنم این مجموعه مستند است. من هیچگاه خودم را به عنوان یک مستند ساز تصور نکرده ام. من یک ژورنالیست هستم. و حقیقتاً تنها چیزی که می دانم این است که ما در عصری زندگی می کنیم که در آن به احساسات مردم اولویت داده شده است. امروز در جامعه، به احساسات به نوعی برتری داده شده است که در جوامع پیشین چنین نبوده است. بنابراین ژورنالیسم باید آن را بازتاب دهد.
من به تدریج متوجه شدم، مردم دیگر از طریق سیاست، یکدیگر را اعتبار سنجی نمی کنند. آن ها این کار را از طریق موزیک یا فیلمی که دوست دارند انجام می دهند. و این شیوه ای برای ارتباط احساسی است: من اینجوری هستم.
تنها کاری که کردم متوجه شدنِ این نکته بود که شما می توانید این موضوع را به ژورنالیسم تاریخی هم ببرید. و من ادعا می کنم که بیشتر ژورنالیسم سیاسی این کار را هرگز انجام نداده است. این حوزه در حقیقت توسط اندیشکده ها که درست برعکس این هستند، استعمار شده است. آن ها کاملاً فایده گرا هستند. آن ها بی احساس هستند. و بسیاری از ژورنالیسم سیاسی صدای خودش را خفه کرده است. به این خاطر که تنها این فوت و فن ارتباط عاطفی با مردم را مورد غفلت قرار داده است.
این اولین فیلم شما در تقریباً 5 سال گذشته است. آیا رویداد یا روند خاصی از سال 2016 وجود داشت که تاثیر محکمی بر ذهن شما گذاشته باشد، وقتی که تصمیم گرفتید تاریخِ فردگرایی را بسازید؟
چیزی که حقیقتاً در ذهن من تاثیر محکمی داشت، خیلی Brexit یا ترامپ نبود، بیشتر این بود که مردمی که از ترامپ متنفر بودند و از Brexit متنفر بودند به واقع (The Elephant In The Room :یک اصطلاح استعاری زبان انگلیسی است که منظورش مشکل یا ریسک واضحی است که هیچکس نمیخواهد در موردش بحث یا کار کند یا یک وضعیت گروهزدگی که هیچکس نمیخواهد آن را به چالش بکشد) این نکته واضح را نادیده گرفتند که تمام آن مردم به خاطر خشمگین بودن رای دادند.
من با خودم فکر کردم اگر به سرعت بعد از ترامپ، حزب مخالفی راه می انداختم، بیرون می رفتم و می گفتم : به نوعی شما درست می گویید، اما شما به شخصِ نادرستی رای داده اید. او شما را فریب خواهد داد که ترامپ این کار را کرد. به این خاطر که در حقیقت، واقعیت چهار سال گذشته این است که ترامپ به طور کامل شکست خورد. او هیچکدام از آنچه را که گفته بود در داخل کشور انجام خواهد داد، انجام نداد. او گفته بود از شرِ فساد در واشنگتن خلاص خواهد شد. اما فساد گسترش یافت. او گفته بود زیرساخت های آمریکا را بازسازی خواهد کرد . او در این مورد کاری نکرد و هنوز هم زیرساخت ها در حال از هم پاشیدن است. او گفته بود صنایع را به کشور باز خواهد گرداند اما این کار را نکرد. و بحران مواد افیونی گسترش یافت. او گفته بود به جنگ های بی حاصلِ فرامرزی پایان خواهد داد. که این کار را نکرد. با هر ملاکی او کاملاً شکست خورده بود. و به نوعی او مثالی دیگر از این مردمانی است که با پشتوانه موج عظیمی از خشم بالا می آیند. به این خاطر که بسیاری از مردم خشمگین هستند. و این موضوع را همچنان می توانید از الگویِ رای دادن در انتخابات ریاست جمهوری اخیر در سال 2020 مشاهده کنید. اما هنوز چیزی واقعاً عوض نشده است. چیزی که من از آن شگفت زده شدم این بود که این صدا و خشم وجود داشت. اما در حقیقت هیچکس هیچ کاری نمی کرد.
تنها شخصی که این کار را کرد، به طور قابل توجه ای، درست بعد از اینکه ترامپ اولین بار انتخاب شد، بِرنی ساندرز بود. او رفت بیرون و با آن از دسته از مردم صحبت کرد. من فکر می کنم او می توانست 2016 برنده شود. واقعاً اینطور فکر می کنم، اگر او کاندیدا می شد می توانست برنده شود، چرا که آن خشم خیلی قوی بود. بنابراین چون هیچ اتفاقی نمی افتاد، من تحریک شدم که بررسی کنم چگونه ما به این وضعیت بی حرکت رسیده ایم که در آن همه هسیتریک هستند اما هیچ اتفاقی در عمل نمی افتد.
چقدر از این موضوع می تواند به این حقیقت که هم اکنون ما در حال زندگی در اقتصادِ توجه (اقتصادِ توجه رویکردی در مدیریت اطلاعات است که با توجهِ انسان به عنوان کالای کمیاب برخورد می کند و تئوری های اقتصادی را برای حل مسایل متفاوت مدیریت اطلاعات به کار می گیرد) هستیم نسبت داده شود؟ توجه مردم امروزه بسیار کمیاب است اما انبوهی از اطلاعات وجود دارد که به دنبال طلب آن توجه است. من کنجکاوم بدانم شما فکر می کنید تا چه حد این موضوع جریان ایده ها را تغییر داده است؟
من کمی نسبت به این موضوع مشکوک هستم. من متوجه هستم که کمپانی های شبکه های اجتماعی به آنچه که احساسات با برانگیختگی بالا خطاب می شود علاقه دارند، چرا که مردم را مدت بیشتری آنلاین نگه می دارد. اما اگر به سقوط ژورنالیسم بازگشت کنیم، خیلی قبل تر از اینکه اینترنت با حضور گسترده جلو بیاید، اتفاق افتاد. خوانندگان روزنامه ها در اوایل دهه 90 شروع به ریزش کردند. این اتفاق در نقطه ای به وقوع پیوست که ژورنالیسم خیلی کسل کننده شده بود، چون حرف دیگری برای گفتن نداشت. هیچگونه روایت دراماتیکی نداشت. راست و چپ با هم مخلوط شده بودند. اما چیز جالبی که شخصی از هالیوود به من گفت این بود: در دهه 90، هنگامی که به اصطلاح اقتصادِ توجه در حال صعود بود، زمان متوسط فیلم های هالیوود تا یک سوم بیشتر شد. به طول فیلم های ابرقهرمانی نگاه کنید، آن ها عموماً سه ساعته هستند. مردم از دیدن آن ها کسل نمی شوند.
در اپیزود چهارم من از دانشمندِ سیاسی به نام پیتر مِیر نقل قول کرده ام که فکر می کنم شخصِ واقعاً جالبی است. او ادعا می کند در اوایل دهه 90، سیاست از فکر دموکراسی توده ای بودن منصرف شد. ایده ی دموکراسی توده ای این بود که شما در مورد اینکه به کجا خواهیم رفت برای مردم داستانی تعریف خواهید کرد، سپس آن ها پشت سر شما متحد می شوند و به شما قدرت جمعی برای به چالش کشیدن گروه های قدرت غیر منتخب در جامعه را اعطا می کنند. در اوایل دهه 90، مردمانی مثل من و شما به شدتْ فردگرا بودند. ما نمی خواستیم به احزاب سیاسی بپیوندیم. نمی خواستیم در اتحادیه های کارگری باشیم. ما می خواستیم واحدهای تکی خودمختاری باشیم. در مواجهه با این موضوع، دموکراسی توده ای داراییِ سرنوشت سازِ خود را از دست داد، که همانا قدرت جمعی برای به چالش کشیدن قدرت های غیر منتخب بود.
در این نقطه بود که مِیر می گوید سیاستمداران دگرگون شدند، آن ها به معنای واقعی کلمه 180 درجه چرخش کردند و نمایندگانِ قدرت های غیر انتخابی شدند که در ادامه شما را مدیریت می کنند تا جامعه کار کند. و او می گوید ما چه کسی را می توانیم سرزنش کنیم؟ این اشتباهِ ما است به همان مقداری که اشتباهِ سیاستمداران نیز هست.
فردگرایی از دل دموکراسی توده ای زاده شد و پیامد طبیعی آن است. اما در نقطه ای فردگرایی شروع به ذره ذره نابود کردن دموکراسی توده ای کرد، شروع به خفه کردن چیزی کرد که آن را به وجود آورده بود، چرا که از شر قدرتِ جمعی خلاص شده بود. چیزی که ناامیدانه سیاستمداران به دنبال پیدا کردن آن در این لحظه هستند- و شما آن را در ترامپ و در "اِشغال" (تسخیر کپیتال هیل) می بینید- راهی برای اجازه دادن به مردم است تا همچنان مانند افرادِ مجزا احساس کنند، اما همزمان جمعی و اجتماعی نیز باشند. هیچ کس واقعاً به چنین چیزی نخواهد رسید. چیزی که ما برای آن انتظار می کشیم سیاستمداری است که با یک داستانِ فوق العاده قدرتمند جلو بیاد. و مگر اینکه چپ مواظب باشد، این داستان، ملی گراییِ نه چندان زیبایی خواهد بود.
با این حال الان جنبش هایی وجود دارند که قدرت خود را از جمع می گیرند- من به طور مشخص به جنبش "جان سیاه پوستان مهم است (BLM)" فکر می کنم که در نتیجه مرگِ جُرج فلوید تحکیم شد. آیا چیزی که در اینجا شاهد آن هستیم به نحوی متفاوت است از چیزی که قبلاً مشاهده کردیم که در آن در هسته ی جنبش، تصدیقِ نابرابری هایِ اقتصادیِ ساختاری وجود داشت؟
جنبش "جان سیاه پوستان مهم است" فوق العاده است، زیرا اولین جنبشی بود که جلو آمد و گفت این مشکل ساختاری است و در رابطه با قدرت است. زیرا در عصر فردگرایی قدرتِ ابراز خود به طور موثر از بین رفته است. فرض بر این است که شما خودتان، خویشتن را تقویت کنید. چیزی که دوباره ظهور پیدا کرده است این ایده قدیمی است که در حقیقت درباره ی تغییر ساختار است. این چیزی است که این جنبش می گوید و ناپدید نخواهد شد. و این خیلی جالب است که گروهی که از سیستم حذف شده است، برای در هم شکستن جریان اصلی حاکم جلو بیاید و این بحث را به جریان اصلی رسانه ها تبدیل کند. من فکر می کنم این معرکه است. من فکر می کنم در شکلِ اصطلاحاتِ کسل کننده این بازگشتِ جامعه شناسی است. این در حقیقت می گوید دلیل این که احساسِ بدی می کنید، تنها از درون شما نمی آید، این نقص شما نیست، که بخش عظیمی از روانشناسی مثبت گرایِ مدرن ادعا می کند. چیزی که این جنبش و جنبش گسترده تری که "جان سیاه پوستان مهم است" بخشی از آن است، می گوید این است که خیر، بسیاری از علل اینکه شما احساسِ بدی دارید، این است که شما در جامعه مزخرفی زندگی می کنید یا جایی که در ساختار قدرت قرار دارید اسفناک و نابرابر است و این عیبِ شما نیست.
در بیش از 70 سال اخیر، جنبش های عدالت اجتماعی، حقوق بیشتری را برای اقلیت های نژادی، زنان و LGBTQ (Lesbian, Gay, Bisexual, Transgender, and Questioning) بدست آوردند، اما نابرابری ثروت در حقیقت بسیار افزایش پیدا کرده است. گمان می کنم آخرین جنبه از هویت که نمی تواند با سرمایه داری تطابق پیدا کند، طبقه است. آیا هم اکنون به نقطه ای رسیدیم که فصل مشترک بین طبقه و سایر شکل های هویت آنقدر بزرگ شده است که قابل نادیده گرفتن نیست؟
من فکر می کنم چیزی که گفتید درست است. من فکر می کنم همه گیری کرونا به طور بی رحمانه ای نشان داده است که هر چه شما از سیستم قدرت دورتر باشید احتمال اینکه بیمار شوید و فوت کنید بیشتر است. در حالی که هر چه در سلسله مراتب قدرت بالاتر باشید، ایمن تر خواهید بود. من فکر می کنم به اندازه ای که اقدامات ریاضتی بعد از بحران بانکی عمیق شد، بحران کرونا هم خیلی عمیق خواهد شد. و این ها هر دو مرتبط با طبقه هستند. دلیل اینکه شما با Brexit و ترامپ مواجه شده اید به خاطر پاسخ به بحران بانکی سال 2008 بود. و در هر دوی بریتانیا و آمریکا مردم متوجه شدند از آن هایی که بیشتر از این بحران متضرر شده بودند، خواسته می شد، بابت فساد و تبهکاری ثروتمندان هزینه پرداخت کنند. و این خیلی عمیق شد. مردمانی که مجبور هستند سوار اتوبوس شوند تا جامعه کار کند، احتمال بیشتری دارد که فوت کنند در قیاس با آن هایی که صندوق پوشش ریسک را مدیریت می کنند. من فکر می کنم این موضوع خیلی عمیق خواهد شد، من واقعاً اینطور فکر می کنم. بنابراین چیزهای خوبی در مورد این همه گیری وجود دارد. این همه گیری نورافکنِ قوی بر دقیقاً آن چیزی که ما در مورد آن صحبت می کنیم : قدرت و طبقه اجتماعی تابانیده است.
اما یکی از مشکلات ساختاری، قدرتِ عاری از حسِ مسئولیت است که خیلی کمپانی ها از آن برخوردار هستند- به خصوص کمپانی های شبکه های اجتماعی. الگوریتم آن ها تمایل دارد به احساسات مخرب مانند ترس و نفرت تقدم ببخشد، که سیاست گسترده ترِ ما را تحت تاثیر قرار می دهد. بنابراین چه اتفاقی می افتد، وقتی که شما جنبشی دارید که به محصولِ کمپانی های بزرگ جهتِ گسترش پیام خود متکی است، اما همچنین می خواهد آن کمپانی ها را از بین ببرد یا دستِ کم تغییرات اساسی در آن ها ایجاد کند؟
من متوجه این تناقض هستم، اما ادعا می کنم در حقیقت چیزی که ممکن است اتفاق بیافتد این است که ما می توانیم قدرت را از آن مردمانی که اینترنت را به شکلِ بسیار محدودی منحرف کرده اند که در آن تنها تبلیغات شما را هدف قرار می دهد، پس بگیریم و آن را به چیزی واقعی و اصیل -چیزی جمعی که همچنین به شما اجازه ابرازِ خود به عنوان فرد را نیز می دهد- تبدیل کنیم. این همان چیزی است که من پیش تر به شما گفتم: سیاستِ جدید، سیاستی خواهد بود که این دو مقوله ی به ظاهر متناقض را به هم می رساند.
بنابراین، بله شبکه های اجتماعی نیروی واقعاً قوی و خوبی است. همچنین نیروی تحلیل برنده ای است چرا که مبالغ زیادی پول تولید می کند و در حقیقت چیزی نمی سازد. این به آن معنا نیست که چیز خوبی در آن جا وجود ندارد که بتوان آن را پس گرفت، چنانچه شما واقعاً بتوانید قدرت را در دست بگیرید. من فکر می کنم جنبش بزرگی وجود دارد که بخصوص از اروپا شروع شده است که می خواهد قدرت را از آن کمپانی ها پس بگیرد، چرا که این کمپانی ها در حقیقت می توانند شفاف و برای اهداف اجتماعی واقعاً نیکو به کار گرفته شوند. در این صورت شما سیاست جدیدی خواهید داشت. بنابراین من تناقض را می بینم، اما فکر می کنم که در حقیقت بیشتر امید بخش است.
شما مختصراً به داستان کمبریج آنالیتیکا (یک شرکت مشاوره ی سیاسی بریتانیایی بود که از طریق رسوایی داده های فیس بوک- کمبریج آنالیتیکا برجسته شد ) در این مجموعه اشاره کردید اما عمدتاً جهت روشن کردن این نکته که در حقیقت این کمپانی که ظاهراً مردم را در جهت رای دادن به ترامپ فریب داده است، آنقدر که مدعی بوده تاثیر گذار نبوده است. آن ها اساساً از مدلی استفاده کردند که در سراسرِ صنعت تبلیغات، همچنین صنعتِ تاثیرگذاری سیاسی به کار می رود. و هنوز مقدار ارزش چندین میلیارد دلاری گوگل و فیس بوک بر مبنای این حقیقت پیش بینی می شود که این مدل های تبلیغاتیِ مبتنی بر داده، کارایی دارند.
متوجه هستم. چرا فکر می کنید من احساس می کنم این وحشت در مورد اینترنت خیلی زود از بین خواهد رفت؟ بسیاری از مردم در صنعت تبلیغات شروع به پرسش کردند که آیا توانایی جادویی گوگل برای هدف قرار دادن مردم و پیش بینی چگونگی رفتار آن ها به عنوان اشخاصِ منفرد، ممکن است درست نباشد. یک داستان شگفت انگیزی وجود دارد که من از فیلم بیرون گذاشتم به این خاطر که خیلی پیچیده است. اقتصاددانی که برای ebay کار می کند، چندین سال پیش نسبت به موضوع مذکور خیلی مشکوک بود. او دپارتمان بازاریابی ebay را ترغیب کرد از تبلیغ کردن در گوگل برای یک سوم قاره آمریکای شمالی برای سه ماه صرف نظر کنند. دپارتمان بازاریابی فکر می کرد که این کار منجر به فاجعه ای خواهد شد. اما اتفاقی نیفتاد. آن ها این کار را برای سه ماه دیگر انجام دادند. فروش دقیقاً همان مقدار باقی ماند. و آن اقتصاددان گفت: چیزی که واقعا گوگل توانایی آن را دارد مانند داستان بروشورِ پیتزا است. اگر شما و من هر دو پیتزا را تبلیغ می کنیم و شما بیرون در خیابان ها بروید و بروشورها را توزیع کنید، اما من به ورودی یک پیتزا فروشی کوچک بروم، اینطور به نظر می رسد که من نرخ موفقیت صد در صد داشتم اما در حقیقت آن ها از قبل تصمیم گرفته اند به اینجا بیایند تا پیتزا بخرند. من نتوانستم این موضوع را در این مجموعه بگنجانم. اما این پدیده ی بسیار بد در واقع این است که شما کسی را با چیزی مورد هدف قرار می دهید که آن ها از پیش می خواستند آن را بخرند.
و کاری که آن ها در این فرآیند انجام دادند تخریب ژورنالیسم بود. آن را از بین بردند. نه اینکه قبل از آن ژورنالیسم در حال احتضار نبود، چرا که خیلی کسل کننده بود. من فکر می کنم ژورنالیسم دوباره خودش را از نو خواهد ساخت. همیشه این کار را کرده است. به طور بامزه ای در زمانی خیلی مشابه به امروز این کار را انجام داده است وقتی که شما اشخاصی به نام Robber Baron ها (سرمایه دار بی رحم و طماع. در آمریکا در اواخر قرن 19 عموماً به تُجاری اطلاق می شد که شیوه های استثمارگرایانه ای برای افزایش ثروتِ خود به کار می بردند) را در انتهای قرن 19 در آمریکا داشته اید. آن ها در واقع مقداری شبیه کمپانی های تکنولوژی امروزی بودند، آن ها همه چیز را تحت تاثیر قرار می دادند. بنابراین با گفتن این که ما در اینجا ایستگاهی قرار نخواهیم داد، خطوط راه آهن می توانست شهری را تخریب کند. از دلِ این داستان نوع جدیدی از ژورنالیسم بیرون آمد، که توضیح می داد چه اتفاقی برای مردم می افتد. من فکر می کنم چیزِ مشابهی هم اکنون دارد اتفاق می افتد. من گمان می کنم آن چه که ما منتظر آن هستیم نوعِ جدیدی از روایت است که جلو بیاید و به نوعی توجه شما را جلب کند و موفق به درک آن شود.
کسی که درکِ جدیدی از نحوه کارکردِ قدرت در جامعه داشته باشد و آن را به چیزی دراماتیک تبدیل کند. من فکر می کنم مردم شروع به نوشتن در مورد قدرت خواهند کرد. اما این موضوع به شیوه ی ابداعی و اصیل به دست خواهد آمد. در حال حاضر تا حدی ایلان ماسک این شرایط را پذیرفته و خود را با اوضاع وفق داده است. که به نوعی شبکه های اجتماعی در اهمیت آن اغراق می کنند. چرا که باعث می شود احساسِ قدرت بیشتری کنند در زمانی که شاید قدرتمند نیستند.
متنِ فوق، برگردان مصاحبه TIME با آدام کرتیس است که متنِ زبانِ اصلی آن در نشانی زیر قابل دسترس است:
https://time.com/5941744/adam-curtis-cant-get-you-out-of-my-head/