حقیقت صرفا یک افسانهای ست که بشر برای خودش ساخته و بدون آن نمیتواند زندگی کند.
در این معنا، آدمی علاقه دارد که یک عرض اندام و ابراز وجودی در دنیا بکند؛ چنین است که هر چیزی را، مصادره به مطلوب اگر نکند، لااقل مصادره به خویشتن میکند. از اینجا است که میگویند حقیقت را خودش برای خودش میسازد؛ حقیقت افسانهای بیش نیست و در جهان خارج وجود ندارد. این خود انسان است که حقیقت را میسازد.
هنر هم آفرینشی ست که انسان از خودش میکند؛ عالم معنویای ست که ما را از دست حقیقت خلاص میکند. در واقع هنر را بشر برای تاب آوردن حقیقت ساخته و وقتی از مرحله یافت حقیقت درآمد، به مرحله آفرینش هنر میرسد. از طرفی هنر آن لحظهای ست که بشر، چیزی برای خودش میسازد روحانی، منتها فرق این با حقیقت چیست؟ بنده هنوز نمیدانم ولی اینطور حدس میزنم: اگر حقیقت ارادهای ست برای توجیه عالم، هنر ارادهای ست برای آفرینش عالم؛ هنر ارادهای ست که چیزی مطابق خویشتن، مطابق حقیقت خویشتن، میآفریند.
نکات بالا جالب است اما یک غفلت دارد؛ عامل سوم چیست؟ آیا در مرحله حقیقتسازی (افسانهسازی) یا مرحله خلق و آفرینش هنری، بشر صرفا تابع خود است و هیچ چیز در او آثر ندارد؟ اگر این دو (حقیقت و هنر) صرفا واکنش بشر به چیزی اند، آن چیز چیست؟ و چطور ما آن قدری بر آن احاطه داریم که میتوانیم بر بنای اراده خود، آن را زیر پا بگذاریم و مال خود کنیم؟
باید قبول کرد که یا ما با این چیز سوم یک رابطه دوطرفهای داریم، از این رو که از آن، تأثیر میپذیریم و تأثیر میگیریم. حالت دیگری هم وجود دارد و آن این است که این عامل سوم، گاهی چنان بزرگ و عظیم است که ما جای افسانهسرایی و حقیقتسازی در برابر آن فقط باید سر خم کنیم و به طاعت و عبودیت برسیم.
یعنی ما سازنده هستیم ولی، سازنده همه چیز و همه کس؟ هیچ چیزی فراتر و بزرگتر از ما وجود ندارد، که ما را احاطه کند، ما را به ربّانیت و عبودیت خودش درآورد؟ اللّه اعلم!