گرگ وال استریت که نه، بره کوچولو تو کوچه، بزغاله فندقی، یک فیلم تقریبا بیارزش که حتی ارزش تقریبا یکبار دیدن هم ندارد. یکی از بدترین فیلمهای مارتین اسکوسیزی که نه قصه دارد، نه منطق، نه درام، نه کارگردانی، نه پرداخت، نه روایت، این چه دارد؟ پوزیشنهای مختلف برای رابطه جنسی؟ شیوه مصرف دقیق هروئین و کوکائین؟ رابطه بین مواد و بازده کاری؟ چگونه آبروی نداشته همسرمان را پایمال کنیم؟ چگونه خیلی چندش و مشمئزکننده بشویم؟ بعد چرا فیلم به این مسخرگی و بیمحتوایی، انقدر طولانی ست؟ شما خسته نمیشوید 3 ساعت فیلم حوصلهسربر ببینید؟
فیلمنامه وال استریت که پر از حفره و خلاء هست، حتی شخصیتپردازی کاراکتر اصلی رو هوا ست. کارگردانی آقای اسکورسیزی هم اوج قدرتش این است: «این منم! عشق پولم و خیلی هم عوضی هستم، تمام!» با همین چه توجیه میشود؟ چرا از همسرش طلاق میگیرد؟ چرا زن دومش را مسخره میکند؟ مهمتر از این خزعبلات، چرا این از اول گیر نمیافتد؟ کارشان خیلی ضایع است، خیلی ضایع! بعد اون آدمها چطوری پساندازشون رو میدهند به اینها؟ با چه بهونه و چقدر حیله میشود ملت رو اینطوری گول زد؟ مگر خر است؟ مگر عقبمونده ست (ببخشید، منظورم هم شعوری ست نه خدایی نکرده داونیها و...)؟ بعد اینها چطور مشتری پیدا میکنند؟ سر کار دوم اون یارو که 10،000 سهام خرید رو از کجا آورد؟ این مگر جلبک است که گول بخورد؟ بعد نمیفهمد؟ اینها که سهامشان سقوط میکند، فریادشان درنمیآید؟ آقشان دامن این را نمیگیرد؟ چطور هیچکس این کرم کوچیک را شناسایی نمیکند؟ یک فیلمنامه زپرتی که قصه خطی ساده یک آدم حریص مالپرست را هم نمیتواند دربیاورد، فقط ملغمهای است از چیزهای مختلف بیربط. حتی نمیتواند توضیح دهد که این چگونه پولدار شد، انقدر مسخره و سطحی ست که انگار هر کسی از پس این کار برمیآید، چقدر ساده ست، چقدر هم تفریح دارد!، صحبت از پرت کردن آدم چی است؟ موقعیت مسخره و مضمحل قرص لیمویی چی است؟ قضیه پدر زودرنج چی است؟ همه چیز خیلی مسخره است! حتی چفتوبست درستوحسابی هم ندارد و شما اینها رو، با کارگردانی همیشگی اسکورسیزی قاطی کنید.
آقای اسکورسیزی مثل همیشه گنگ است؛ در گفتن قصه درست، اصولی و منسجم که منطقی و معنادار باشد، همیشه شکست میخورد. تو کازینو طرف یکدفعه بدبخت میشود، چطوری؟ تو رفقای خوب همه چیز تغییر میکند، چطوری؟ تو گاو خشمگین طرف یک اخلاقهایی دارد، چرا و چگونه؟ تو هوانورد این چرا افسرده میشود؟ تو راننده تاکسی این چرا درمانده است؟ اصلا هیچی روایت نمیشود! اصلا معلوم نیست که چی شد، چطور شد، چگونه شد، از کجا آمد؟ به کجا خواهدرفت؟ ما چکار کنیم؟ قرار است چی بشود؟ یکهو از یک موقعیت و وضعیتی، میپریم به یک موقعیت و وضیت دیگری که 180د درجه متفاوت است! این چطور باور شود؟ چطور خیانت یک نفر به بهترین دوستش باور شود؟ اون هم وقتی نه مکثی هست نه درنگی؟ کارگردانی اسکورسیزی نمیتواند هیچ دو چیزی را، با هم چفت کند؛ اینجا ولی اوضاع بدتر است.
در فیلم یک چیز خیلی زیاد است، خوشگذرانی. اینها انگار هر کاری میکنند جز کار! عملیاتهای سنگینی انجام میدهند، چرا؟ بگزارید توضیح دهم: «اول سریال که توضیح عملیات آدمپرتکنی ست اما بعد، جوردن بلفورت وارد یک کارگزاری میشود تا اولین کارش را شروع کند؛ در مصاحبه گردوخاک کرده، کی؟ چطور؟ شما دیدید؟ فیلمنامه خیلی بده واقعا... بعد با یکی آشنا میشود که حکم رئیس و همکار بزرگش را دارد؛ این آدم نظریات جهانشمول و عمیق و فلسفی خودش را بازگو میکند و راجب تأثیر کوکائین بر پیشرفت اقتصادی آمریکا میگوید، حالا ثمرهاش را در ادامه ...» این یک اتفاق ساده، چطور توجیه داستانی و منطقی این مسخرهبازیهای آینده را دارد؟ اگر جذابیتهای تصویری اسکورسیزی و روایت مقطعی تکتک ایشان را نداشت، چه میکرد؟ این از نصف سریال، ببخشید فیلم، که کلا روی هوا ست، کارگردانی اسکورسیزی هم هیچ کاریاش نمیتواند بکند، باقی سریال (فیلم) اما چیست؟
بزغاله وال استریت توان شخصیتپردازی هم ندارد، هیچکس دوستداشتنی نیست. نفر اول داستان (آقای بلفورت) بچهدار میشود؛ کی، کجا؟ چگونه! فیلمنامه حتی این را هم حذف میکند! بخشهای مختلفی از یک روایت و خط داستانی حذف شده و نتیجه چه است؟ حفره و خلل و خلاء. بقول خودش: «اینها یک مشت احمق اند!» حالا چطوری این احمقها، این کاره شدند؟ از کجا یاد گرفتند؟ کی و کجا؟ چی شد که ایطو شد؟ کی دفترشان عوض شد؟ کی مستر جوردن مستقل شد؟ اصلا هیچ چیز مشخص و معین نیست و همه چیز، سرسری بوالهوسانه و زودگذر است. این از فیلمنامه که تکلیفش مشخص است؛ کارگردانی چه دارد؟ چه میتواند داشتهباشد؟ تکگوییهای مستر جوردن و توضیح مسائل خانوادگی یا آموزش: «چگونه لیمویی بالا بیندازیم؟» دقیقا چیکار میکند؟ چه فایدهای دارد و چه ارتباطی با مخاطب میگیرد؟ در کجا میتواند ما را به بلفورت نزدیک کند؟ بازی دیکاپریو هم هجو است، شعبدهبازی ست، لفاظی و فریبکاری ست، ادابازی ست، بازیگری دراماتیک و داستانیای نیست. فیلم اصلا پی و پایهاش خراب است؛ بالاخره کارگردانی یا متوجه ایرادات فیلمنامه هست و کاری میکند یا نمیکند و در جای دیگری جبران میکند اما ایراد فقط از فیلمنامه ست؟ این حفرهها و خلاءها در داستان فقط در گرگ وال استریت نیست، در خیلی از فیلمهای مارتین خان اسکورسیزی ست. چرا نباید کارها، اعمال و رفتارهای آدمها دلیل و مدرک داشتهباشد؟ چرا همش باید از یک فضای معینی که تا حدی ساختهشده، یکهو بپریم به یک فضای دیگر؟ با کدام منطق دارماتیکی؟ یا کدام ملات داستانیای؟ با کدام تغییری؟ کنشی؟ کششی؟ اینجا چطور مستر جوردن وحشی میشود؟ پرخاشگر میشود؟ چطور به قول خودشان: «هیولا میشود؟» عمراه هیولا شود، تغییری نکرده! یکهویی طرف یک صدایی از قلبش میآید و یک چیزی با خودش میگوید، ما هم باید باور کنیم که او عصبانی میشود؟ مشکل در اسکورسیزی این است که اتفاقات و وقایع، حادث میشوند! پرداخت نمیشوند! پرداخت است که سینما را میسازد، با مخاطب ارتباط برقرار میکند، درک میشود، لمش میشود، ساخته میشود، معین و منحصربهفرد میشود، احساسات و عواطف را برمیانگیزد، باید یک ساختوپاختی، یک ساختوبرداشتی، چیزی، باشد، اگر نباشد چی هست؟ هیچی! حالا هر چقدر روکش و پوسته، در نهایت چی، هیچی! کارگردان وقتی فیلم را شروع میکند چه؟ فعلا که آیندهای در کار نیست و اتفاق جدیدی قرار نیست بیفتد که به داستان چفت نشود و رو هوا باشد (با مخاطب ارتباط نگیرد)، الآن چی است؟ یک صحنه معمولی که چیزی ندارد و در همه جه هست ولی اینجا فقط یک مؤلفه از مارتین خان است که همیشه لذتبخش است: ثابت (فیکس) کردن تصویر و اومدن گفتهها (نریشن، Narration)، این خیلی خوب است و تا خدی که دیدههاس دوزاری ما جواب میدهد، منحصربهفرد است. نمونه اعلایش هم وقتی است که راوی روایت (Narration) میکند و مصداق این روایتها (گفتهها) با تصویر میآیند؛ راجب جابجایی پول صحبت میشود و حالا یک سری نما هم میآیند که شخصیتها را در حال بستهبندی و جابجایی و قاچاقی رد کردن نشان میدهند. این شیوه حتی در کازینو، توسط چند نفر انجام میشود و این معرکه ست! اما همون فیلم هم باز ایرادات پیوستگی داستانی را دارد؛ بعد این روایت (Narration) هم از هوا میآید و با کلیات داستانی، چفتوبست درستوحسابی ندارد، در واقع کلیات داستانیای وجود ندارد، همهاش گذر و نگاه است. سینمای اسکورسیزی مثل آلبومی میمانند که بازش میکنیم و فقط تصاویرش را میبینیم؛ آلبومی که تصاویر گمگشته را بازسازی کرده و حداکثر، در بهترین حالت، آنها را منظم و قشنگ چیده است، شاید تصاویر هم خوب و تمیز گرفته شدهباشند ولی آیا این همه ماجرا ست؟ این چقدر است؟ چقدر قدرت دارد؟ چه حدی دارد و چقدر میتواند فیلم کامل بسازد و تماما با مخاطب ارتباط برقرار کند؟ آیا همین به تنهایی که حالا تازه گاهی هم نیست (راننده تاکسی، سلطان کمدی، هوانورد و دارودسته نیویورکیها تا جایی که یادم است)، میتواند کاری برای اثر بکند؟
جوجه اردک زشت و زننده وال استریت، با یک عالمه اداواطوار و جذابیت نداشته، فیلمنامه زپرتی، کارگردانی ناپیوسته و کوکنشده، ما را با فیلم طولانی 3ساعته خستهکننده ملالآوری مواجه کرده که هیچی حرفی براب گفتن به ما ندارد و در گفتن خودش هم، مشکل دارد. این فیلم نمیتواند حتی برای یک بار دیدن، پیوسته و منسجم باشد و مخاطب را راضی کند. درود و خسته نباشید ما به شما، تا درود دوباره بدرود!
راستی! این مسخره هیچ بویی از کمدی نبردهاست؛ دیدم بعضیها چسبوندهاند بهش: «کمدی سیاه» لطف شود حداقل دکتر استرنجلاو یا یک همچین چیزی دیدهشود...