ویرگول
ورودثبت نام
کارامازوف
کارامازوف
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

٢ پا و یک گلیم | در مورد هم‌مسیر شدن با...؟


  • مثبت ١٨ _ نقلی از جنابِ عزت شاهی:

«آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخن‌های پایم از جا پریدند و افتادند و ناخن‌های دستم نیز کنده شدند. در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند. جری‌تر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزه‌ام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم ادرار کنید، بازهم روزه‌ام باطل نمی‌شود، چون به زور است.

...مرا بردند و بعد از کتک مفصلی از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایه‌ای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویله‌ای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دست‌هایم تحمل می‌کرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو می‌رفت. خون به دستم نمی‌رسید. پنجه‌هایم بی‌حس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم...

آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم می‌ریخت و می‌سوزاند و پوست را سوراخ می‌کرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضه‌ها می‌گرفتند و موها را آتش می‌زدند. با فندک روشن هم موهای بدنم و ریشم را می‌سوزاندند. از سوزش درد به خود می‌پیچیدم. با ناخن گیر یکی یکی موها را می‌کندند و هی تکرار می‌کردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا می‌بستند و بعد آن را آتش می‌زدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم می‌سوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم می‌گذاشتند و آتش می‌زدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم می‌ریختند.

کاری از دستم برنمی‌آمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد می‌زدم... مرا لخت آویزان می‌کردند و گاهی بر آلت تناسلی‌ام شلاق می‌زدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود...

تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که می‌توانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمی‌گیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی می‌ماند. دست‌ها را از مچ با مچ‌بند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچ‌ها را سفت می‌کردند قالب‌ها بر مچ و ساق پاهایم فرو می‌رفت و به اعصاب فشار می‌آورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر می‌کردم خون از محل ناخن‌های دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس می‌شد و تمام اعصابم از توک پا تا فرق سرم تیر می‌کشید. به دست راست کمتر فشار می‌آوردند، زیرا بعد از پرس دست باد می‌کرد و دیگر نمی‌شد با آن اعتراف نوشت.

بعد از مهار شدن دست‌ها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو می‌آمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد می‌کشیدم، صدا در کلاه کاسکت می‌پیچید و گوشم را کر می‌کرد، نه می‌شد فریاد کشید و نعره زد و نه می‌شد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن می‌شد. گاهی شلاق را به کلاه می‌زدند، دنگ و دنگ صدا می‌کرد و سرم دوران می‌یافت و دچار گیجی و سردرد می‌شدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچ‌ها را دائم شل و سفت می‌کردند...

کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت می‌کردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندان‌هایم به هم می‌سایید. از دماغ و دهانم بخار بلند می‌شد. دست و بدنم می‌لرزید. نمی‌توانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود...»

حالا چه گفته‌باشند خوبه؟:

«وی در ادامه با بیان خاطراتی از چگونگی دستگیری برخی ساواکی‌ها توسط کمیته‌های انقلاب، گفت: وقتی بعد انقلاب با بازجوهایم رو در رو شدم، فکر می‌کردند من می‌خواهم همانطور که قبل انقلاب آنها شکنجه‌ام کرده بودند، از آنها انتقام بگیرم اما از رافت ما شرمنده شده بودند.»
تسنیم

  • چند خط ریز

یکی مثل همین آدم‌هایی که بالا خواندید، البته نه آنی که فریاد می‌کشید، بلکه آنان که فریاد می‌ساختند، همین اواخر در یک پیاده‌روی در خیابان‌های تنگ(!) و بلند آمریکا، مهد تمدن و آزادی (حرّیّت!)، مشت‌ها را در لای پهلوها گره کرده، و برای مردم مظلوم و ستم‌کشیده ایران، به پا خواسته، تا آنها، یعنی مردم ایران را، از دست رژیم ضحاک و سفاک ایران، نجات دهد.

  • پا و گلیم

حتی هنوز هم باید گفت که ما معترض ایم و حساب‌مان از اینها جدا است(؟). البته آدم عاقل باید پای خودش را از گلیمی که زیرش آب می‌رود، بردارد. این گلیم، همین آدم‌ها هستند، و ارگان‌ها و سازمان‌هایی که بیانیه مشترک وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران، نام برد. و دولت‌ها و سردمداران و دست‌های پشت آنان که به مثالِ عروسک خیمه‌شب‌بازی، آنان را کنترل می‌کنند. هنوز هم اما...

  • اعتراف

... اما هنوز هم باید گفت ما در کنار اینها، معترض ایم؟ وقت آن نرسیده که معنای این لفظ "اعتراض" را بفهمیم؟ این اعتراضات در دلِ خودش، اعترافاتی نهفته دارد، از جنس همین اعتراف بالایی؛ از جنس اینکه "زنده نباد" ایران؛ از جنس اینکه گفتنش عیبناک و شرمناک است...

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند؟
آخر ای خفته، سر از خواب و ندیدن بردار
*یک کلمه رو برای احترام عوض کردیم که خوانندگان سعدی، احتمالا متوجه بشوند.
  • عدد

البته خبری نیست؛ یعنی اصلا عددی نیستند. چنان به خواری و خفت افتادند که مجبور به این کارها اند و این به اصطلاح اپوزوسیون، نه مهره‌ اسب و فیل، که سرباز پیاده‌ای است که هرازگاهی، برای فشار آوردن به ایران اسلامی، ازش استفاده می‌شود. اینها خودشان هم حتی در خواب‌شان، نه بازگشت‌شان را می‌بینند، نه رویای روزهای خوش گذشته؛ اینها کابوس می‌بینند، کابوس همین اتفاقی که بالا، ذکرش رفته.

بنابراین کل اپوزوسیون و این جماعت خارج‌نشین دشمنِ ایران، فدای یک تار موی ایران، به دَرَکِ اَسفَلُ‌السّافِلین؛ بمانند در جهنَّم.


لَقَدْ خَلَقْنَا الْانسَانَ فىِ أَحْسَنِ تَقْوِیم ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِینَ
«ما انسان را در بهترین صورت و نظام آفریدیم، سپس او را به پایین‏‌ترین مرحله بازگرداندیم».
_ سوره تین (۴-۵)

حالا هنوز هم اصراری مانده در هم‌پیاله شدن با اینها؟ بنده سَرِ منافع مشترکم هم، با چنین اوباشی، هم‌پیاله و هم‌رکاب (در یک مسیر)، نمی‌شوم و غرض ما هم، همین یک حرف است: «مبادا که در مسیر و راه اهداف اینان، حرکت و کمک کنید!»

_ نقل، بخش‌هایی از کتاب خاطرات عزت شاهی، زندانی ساواک بوده؛ فصل "شب‌های کمیته" یا به عبارتی "موزه عبرت" که در ابتدای متن، برای شما آمد.

عزت شاهییک گلیم و دو پاهم‌مسیرساواکاغتشاشات
«يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید