کارامازوف
کارامازوف
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

گلِ باغْ - اندر باب چیدن (نچیدن) یک گل


گلی بود در باغچه‌ای، خوش‌خند و زیبا، فربه و توانا، چاق‌وچله!

همچین بفهمی‌نفهمی، دلش هوای چیدن آن را کرد؛ البته دستش هم می‌رسید و خوار خاصی در کار نبود، منتها خاسک بود. یک خاسکی افتاده بود به جانش که: «نکند کسی ببیند؟» همین شد که دست از کار کشید. یک خجالتی است در آدم از انجام بعضی امور، غالبا درست، که معمولا چیره می‌شود و اذیت می‌کند؛ نمی‌گذارد آن دردوبلا بخورد به سرت و دم به تله بدهی! گاهی (معمولا) این خجالت از دیگران است و چه زیاد و عمیق است این، ترس از آبرو! با روح و روان آدمی بس سنگین بازی می‌کند.

از این بگذریم؛ گل زیبایی بود. چندتایی گلبرگ داشت که از رنگ‌شان سر در نمی‌آورد. یک چیزی بود مثل قرمز، منتها وسطش مشکی بود، داغ کرده‌بود، خون‌به‌جگر شده‌بود. کسی هم بهش توجهی نمی‌کرد، انگار که نبود؛ واقعا چیزی که کسی نمی‌بیند، نیست؟ و اگر انکارش کند، عدم می‌شود؟ این غنچه اگر سر برآورد و پرده بدرد، شکوفه بشود و دوباره به خاک رود، مرده؟ یا ففط نبوده؟ فقط نبوده؛ این غنچه می‌رود و می‌آید، این گل. هر لز گاهی وقت شکفتن است و فقط یک فصل از سال، موسم بهار، و حج.


چیدن این گل بسی آسان است ولکن برای دستی که آسان‌گیر است؛ دستی که کج رود و کج شده‌باشد، کجا تواند که گلی بچیند؟ از دست که، و چه؟ این است که برای بچیدن، گلی چیدن، قبلش باید چید؛ چه را؟ (خس و)‌خاساک را. یک سری آلودگی‌هایی است که زنگار می‌کند آینه را‌؛ همان آینه که در دل و قلب جای دارد. طردالباب از نظر علمی هم ثابت شده که تا تو نروی، او نمی‌آید. به همینجا بسنده کنیم و به خط بعدی برویم.

عاقبت گل را نچید‌؛ رفت و از گوشه‌ای دور شد. چشمش هنوز با آن بود و دستش یاری نمی‌کرد. شاید وقت دیگر و خود را با این دلداری می‌داد که فردا، حتما آن را خواهم چید. دست تقدیر گل بی‌چیننده نماند و کس دیگری بعد او آمد، بارقه‌ای از او را دید، هاله‌ای نورانی‌، بچید و برفت! رفت و او را وا گذاشت.

گللالهغفلت
«يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید