ما تعداد زیادی از اپیزودهای کارکست رو با این حرف شروع کردیم که زندگی چیز سختیه. واقعا هم هست. چیز مشکلیه. بعد ما به عنوان ایرانی کلا توی زندگیمون عدم قطعیت زیاده. برجام میشه یا نمیشه؟ ویزا بهم میدن یا نمیدن؟ از کار بیکار میشم یا نمیشم؟ حتی بدتر از اینا. بنزین گرون میشه یا نمیشه؟ دیگه من نباید بگم که هرلحظهی زندگی ما منتظر یه اتفاق جدید و غیر منتظرهست. چیزای غیر منتظره استرس دارن. یه وقتایی اصلا انگار آدم رو فلج میکنن. هی میشینی فکر میکنی که چیکار کنم یا چیکار نکنم. توی این اپیزود میخوایم بریم سراغ یه مقاله که بهمون کمک کنه ترسمون در مورد ناشناختهها رو بهش غلبه کنیم و توی این آشفته بازار بتونیم بریم جلو!
نوشتهای که میخونید، متن اپیزود چهل وهفتم پادکست کارکست هست. این قسمت و اپیزودهای جدید کارکست رو میتونید از وبسایتمون ،کست باکس،اپل،گوگل،اسپاتیفای،ناملیک گوش کنید.
سلام! این اپیزود ۴۷م از کارکسته که داره توی مرداد ۱۴۰۱ منتشر میشه. توی کارکست میریم دنبال کنجکاویمون در مورد کسب و کار و مقالات علمیی رو تعریف میکنیم که بهمون چیزای جدیدی یاد بده که توی زندگیمون بدردمون بخوره. توی این اپیزود رفتیم سراغ مجلهی هاروارد بیزینس ریوو و یه مقالهای که توی جولای ۲۰۲۲ منتشر شده. تقریبا ۲ ماه قبل از انتشار این اپیزود. نویسندههای این مقاله خانم و آقای فر هستن. فرانسوین و فکر کنم زن و شوهر هستن و باهم روی حوزهی عدم قطعیت کار میکنن. آقای فر استاد بیزینس اسکول اینسئاد هستش که یکی از معتبرترین بیزینس اسکولهای دنیاس.
مقاله کلا جالبه چون چیزایی میگه که شاید بهشون تا الان فکر نکرده باشیم. برای خود من به این دلیل جالب بود که من طبق معمول دارم روی استارتاپ کار میکنم که یه لایهی عدم قطعیت اضافه میکشه روی همهی زندگی آدم و خب نتیجهش برای من استرس بالا و فشار کار شدید بوده. این مقاله جذبم کرد چون بهم کمک میکرد بتونم این فشار رو کنترل کنم و تا حد ممکن برای جلو رفتن توی زندگیم ازش استفاده کنم.
قبل از شروع اپیزود یادآوری کنم که سوشال مدیای مارو دنبال کنید. اگر دوست دارید به پادکست کمک مالی بکنید جاش صفحهی حامی باش کارکسته. سرچ کنید حامی باش کارکست براتون میاره. البته که بازم تکرار کنم که شما هیچ تعهد اخلاقی، شرعی، عرفی هیچی ندارید برای کمک به پادکست و صرفا برای کساییه که دوست دارن توی تامین هزینههای کارکست شریک باشن. اگرم فکر میکنید میتونید اسپانسر کارکست باشید بیاید که باهم توی توییتر یا اینستاگرام حرف بزنیم. شاید تونستیم باهم همکاری کنیم.
خب دیگه حرف زیادی نزنم بریم سراغ عدم قطعیت توی زندگی روزمرهمون!
آدمیزاد یه طوری درست شده که از چیزهای ناشناخته میترسه. این میشه که هرجور عدم قطعیتی، از اوضاع اقتصاد جهان گرفته تا اینکه فلان شغل رو بهم میدن یا نه باعث میشه که اعصاب و روانمون آشفته بشه. انقدر آشفته که ممکنه خستمون کنه یا کلا از کار بندازتمون. ولی ما خودمون همینطوری شیکمی هم میدونیم که فرصت و عدم قطعیت دو روی یه سکه هستن. اگه همه چیز پیشبینی پذیر باشه که فرصتی برای اتفاق شگفتانگیز وجود نداره. سعی کنید یه موفقیتی رو که خیلی بهش افتخار میکنید یادتون بیاد. یا مثلا شروع یه رابطهای که تاثیرش روی زندگیتون خیلی زیاد بوده. نویسندهها میگن مطمئنیم موقع اتفاق افتادنش خیلی استرس داشتید ولی کم نیاوردید، جلو رفتید و تهش عالی شده. نمیخوام ازین حرفای انگیزشی زرد اینستاگرامی بزنمها. ولی اینکه آدم برگرده به گذشته نگاه کنه و ببینه اتفاقات مهم زندگیش وقتی بوده که خیلی شک داشته اتفاق خوبی میفته یا نه کمک میکنه به آدم. نویسندهها میگن عدم قطعیت نباید مارو فلج کنه. اومدن بیش از ۱۰ سال کسایی که نوآوریهای بزرگ کردن یا دنیا رو عوض کردن رو بررسی کردن تا ببینن چجوری این آدما عدم قطعیت رو باهاش کنار میان و توی فضای بر استرس جلو میرن. تهش شده ۴ تا دونه اصل که از اینجا به بعد پادکست در موردشون حرف میزنیم.
خب کار اولی که باید بکنیم اینه که شرایط رو درست برای خودمون تعریف کنیم. همونطوری که گفتیم آدمها طراحی شدن که از ناشناختهها بترسن، همونطوری که آدما کلا از چیزی رو از دست دادن میترسن. این رو قبلا هم توی پادکست گفتیم. توی اپیزود ۸ که مفصل رفتیم اصلا سراغ این مسئله. یه تست ساده کردن، اومدن گفتن فلان دارو ۹۵٪ مریضها رو خوب میکنه. به یه سری دیگه گفتن این دارو فقط روی ۵٪ آدما جواب نمیده. از نظر آماری داریم یه حرف رو میزنیم دیگه. ولی تحقیق نشون میده مدل دومی رو آدما خیلی بهتر بهش اعتماد میکنن. هر تغییری رو اگه به نیمهی پرش نگاه کنیم احساس بهتری پیدا میکنیم. الان دارید توی ذهنتون میگید دیگه داره میزنه به حرفای زرد انگیزشی. ولی نه بذارید برم توی بطن علمی قضیه. از نظر تئوری بازیها دو جور بازی داریم. بازی بینهایت و بازیی که انتها داره. قبلش بگم که این اصطلاح بازی بینهایت رو پروفسور کارسه استاد دانشگاه نیویورک درست کرده. توی بازی محدود، قوانین بازی مشخص و بدون تغییرن. بازیکنها مشخصن و عوض نمیشن یا بازیکن جدید به بازی اضافه نمیشه. حالا زندگی اصلا همچین بازیی نیست. قوانینش ممکنه هرروزی عوض بشه، بازیکن جدید ممکنه اضافه بشه. حالا ما میایم هرکاری رو تبدیل میکنیم به یه بازی محدود با نتیجهی مطلوب مشخص. مثلا اینکه میخوام فلان شغل رو بگیرم. بعد اتفاقی که میفته بدست آوردن چیزی که میخوایمش میشه برنده شدن، به دست نیاوردنش هم میشه باختن. ولی بازی که قوانین مشخص نداره، اصلا انتهای معلوم نداره بازی زندگی. زندگی رو بازی میکنیم تا یه روزی که بمیریم. حالا وارد بحث دین و اینا هم نمیخوام بشم. زندگی دنیا. هدف بازیهای نامتنهای اینه که دووم بیاریم توی بازی و حذف نشیم. حالا اگه همش نگران برد و باخت باشیم استرس میگیریم، اگه دنبال دووم آوردن باشیم این عدم قطعیت میشه یه فرصتی برای اینکه بتونیم ازش استفاده کنیم و جلو بیفتیم. شرایطمون برای باقی موندن توی بازی رو بهتر کنیم. توی یه چیز بینهایت، عدم قطعیت یه بخشی از کل داستانه، غیرقابل حذفه. پس باید باهاش کنار بیایم سعی کنیم قوانین بازی رو طوری تغییر بدیم که به نفعمون باشه.
یه برند لباس معروفی وجود داره به اسم پاتاگونیا. اگه نمیدونید چیه مهم نیست، جلوتر که بریم متوجه میشید. موسس این برند از بچگی اصلا یه چیز نافرمی بوده برای اجتماع. از مدرسهی اولی که توش بوده فرار میکنه، بعد دیگه راهش نمیدن. توی مدرسهی دوم میخواستن اخراجش کنن ولی خب بالاخره پادرمیونی میشه و تموم میکنه به هر ضرب و زوری دبیرستان رو. تبدیل میشه به یه dirtbag climber. منم نمیدونستم ینی چی رفتم سرچ کردم. یه سری آدمن اینا که خونه و زندگی درست و حسابی ندارن، کل زندگیشون رو وقف صخره نوردی میکنن. شغل هم ندارن. فرض کنید شما یه آدم تقریبا بیخانمان که کل زندگیش رو سنگ نوردی میکنه. این رو شما نگاه کنید میگید این آدم تعریف ناموفقه. هیچی نشده تو زندگیش. ولی خودش اینطوری به داستان نگاه نمیکنه. میگه من از همون کوچیکی یادگرفتم اون بازیهایی رو بازی کنم که توشون خوبم و یادگرفتم اگه خودم بازی خودم رو درست کنم، اونوقت قوانینش دست خودمه و میتونم اونجوری که دوست دارم همیشه برنده باشم. این آقای کوینارد دنیای لباس رو عوض کرد. استانداردهای تولید رو تغییر داد تا لباسهایی که میسازن کمتر به دنیا آسیب بزنه، بجای مغازههای باکلاس ساختن رفت ساختمونهای قدیمی رو اجاره کرد که کمتر آسیب بزنه به محیط زیست. حتی توی شرکت یه مهدکودک راه انداخت که کارمندها بتونن بچههاشون رو نزدیک خودشون داشته باشن. اوضاع اقتصادی که بهم ریخت همه بهش میگفتن بابا این ژانگولر بازیها رو تعطیل کن، مثل بقیه پنبهی غیر ارگانیک ارزون بخر. هزینههای سربار نگهداری از ساختمون قدیمی و بچههای کارمندا رو حذف کن. ولی بازی کوینارد این نبود. نتیجه هم این شد که وقتی همه داشتن فروششون رو از دست میدادن، کوینارد فروشش رشد میکرد. کوینارد با عدم قطعیت با اعتماد به نفس بالا برخورد میکرد چون قوانین بازی رو خودش میساخت و باید بازی رو بهبود میداد نه اینکه توی بازیی که همه دارن بازی میکنن سعی کنه که برنده باشه. انقدر به این باور رسیده بود که میگفت مدیر خوب مدیریه که اگه بحرانی رو باهاش مواجه نیست خودش یه بحران برای خودش میسازه!
بیاین از زندگی عادی مثال بزنیم. ایمی و مایکل یه زوج موفقن که ۴ تا بچه دارن و بخاطر کار مایکل از آمریکا مهاجرت میکنن به فرانسه توی سال ۲۰۱۷. وقتی کورونا شروع میشه، مایکل بیکار میشه. شرکتهایی دیگهای هم که بهش پیشنهاد کار داده بودن بخاطر کورونا میگن نیرو نمیگیریم. جولای ۲۰۲۰ ینی ۲ سال پیش حدودا. ۵-۶ ماه بعد از شروع کورونا قراربوده که برگردن برن آمریکا. ۳ روز مونده بوده به پروازشون و هنوز نه خونه داشتن توی آمریکا نه شغل. بچههای نوجوونشون بهش میگفتن شما بدترین پدر و مادر دنیایید. سه روز دیگه داریم از اینجا میریم و شما هیچ ایدهای ندارید قراره چیکار کنید!
۲ روز مونده به پرواز یه شرکتی به مایکل موقعیت شغلی پیشنهاد میده توی آمریکا ولی هیچکدومشون نمیخواستن که این موقعیت شغلی رو قبول کنن. حس میکردن کار مناسب نیست. با خودشون میگفتن حالا که اوضاع خرابه نباید به هرچیزی که میشه چنگ بندازیم؟ ایمی بلند بلند با خودش فکر میکرده و میگفته چقد حس میکنم که ما دوتا لوزریم! نویسندهها میگن، با ما حرف زدن و بهشون گفتیم بیاید نگاهتون عوض کنید. شما واقعا دارید جسارت و شجاعت زیادی به خرج میدید که توی این شرایط سخت همهی احتمالات ممکن رو میخواید بررسی کنید و بهترینش رو انتخاب کنید. بچههاتون خیلی خوشبختن که شما دوتا اینطوری باهم میدونید چی میخواید و دارید برای رسیدن بهش صبر میکنید. میگه خانواده برگشتن به آمریکا و یک ماه بعدش حدودا کاری که دوست داشتن رو پیدا کردن و با پول اون کار یه خونهی خوب توی یه محلهی خوب اجاره کردن. اینطوری تونستن با دیدن نیمهی پر لیوان تصمیم خوب بگیرن.
خب تا اینجا شد مورد اول. نیمهی پر لیوان رو ببینیم و متوجه باشیم توی هر شرایط غیرقطعی یه فرصتی هست. بریم سراغ کار دوم.
خب حالا قضیهی دوم. ما هی شنیدیم که عدم قطعیت خوراک مدیرهای موفقه و این صحبتا. واقعیت ولی اینه که اگه بریم زندگیشون رو نگاه کنیم داستان فرق داشته. اتفاقا توی خیلی از ابعاد زندگیشون عادتهای خیلی قرص و محکمی داشتن. مثلا پاول اسمیت که یه طراحیه که خیلی جسورانه با رنگ کار میکنه، وقتی سفر میره همیشه توی یه هتل میمونه، حتی اکثر وقتا سعی میکنه یه اتاق ثابت از اون هتل رو بگیره. یا مثلا خیلی از مدیرها همیشه یه صندلی ثابت از هواپیما رو رزرو میکنن. یا دیگه استیو جابز افسانهای همیشه یه مدل پیرهن مشکی یقه اسکی با جین میپوشید. داشتن چیکار میکردن اینا؟ داشتن سعی میکردن تعادل رو برقرار کنن. وقتی عدم قطعیت توی یه بخش از زندگی کم بشه، جا برای عدم قطعیت توی بخشای دیگهی زندگی باز میشه. انگار بدن خیلی نمیفهمه منشا این استرسه چیه. هردو رو به چشم ناشناخته میبینه. البته این حرفی که زدم به این معنی نیست که کلا فرقی ندارهها. فرق داره. ولی اینکه کم کنیم عدم قطعیت جاهای دیگهی زندگیمون رو تاثیر داره. مثلا داستان سم یاگان رو تعریف میکنن نویسندهها که جزو ۱۰۰ نفر آدم تاثیرگذار آمریکا انتخاب شده توی تایمز. این آقا میگه من بهترین دوستام همون دوستای دبیرستانمن، با عشق دوران دبیرستانم ازدواج کردم. انقدر کارم گنگی داره که تصمیم گرفتم توی بقیهی زندگیم کارایی بکنم که گنگ نباشن.
حتی میشه یه قدم جلوتر رفت و تمرین کنیم ببینیم چه جور عدم قطعیتهایی بهمون میسازه. با کدوما راحت تریم با کدوما راحت نیستیم. بعد برای پیشرفت اون عدم قطعیتهایی رو زیاد کنیم که تحملشون برامون راحت تره. باز دوباره مثال میزنه از یه آقای به اسم Nathan که دانشجوی دکترا بوده و داشته با وام دانشجویی توی خوابگاه دانشگاه با زنش و ۴ تا بچههاشون زندگی میکردن. بعد این آقای Nathan به منتورش میگفته من اگه دل و جرئت داشتم، استارتاپ راه مینداختم. منتورش بهش میگه ببین تو دل جرئتت رو داری خرج ریسرچ دانشگاهی میکنی. یه کاری که معلوم نیست تهش به کجا میرسه. درسته درآمدت ریسک نداره چون حقوق از دانشگاه میگیری ولی به نتیجه رسیدن کارت ریسک زیادی داره و خب داری اونو قبول میکنی. اینکه بفهمیم کدوم ریسک رو میتونیم خوب تحمل کنیم کمک میکنه توی انتخاب کردنمون.
یه چیز مهم دیگه که حرفش نزدیم اینه که میشه ظرفیتمون برای عدم قطعیت رو بالا ببریم. چطوری؟ با ریسک کردن توی حوزههایی که نامربوطن به کار اصلیمون و ریسکهای کوچیک کوچیک میشه ورداشت توشون. یه آقایی رو مثال میزنه مقاله به اسم Piet Coelewij. این بابا از مدیرهای ارشد آمازون و فیلیپس بوده قبلا. میخواسته از شرکتهای بزرگ بیاد بیرون بره یا شرکت خودش رو بزنه یا برای استارتاپهای کوچیک کار کنه. میگه من از بچگی از درگیری فیزیکی اجتناب میکردم. ولی تصمیم گرفتم برم کلاس کیک بوکسینگ چون فکر میکردیم این کلاسه کمک میکنه که کم کم به یه ترسم غلبه کنم. همین اتفاق هم افتاد. آروم آروم اعتماد به نفس درست شد توی این آقا و موفق شد استارتاپ خودش رو بزنه و توش هم موفق بشه. میگه وقتی فرایند کم کردن ترس و زیاد کردن جسارت رو شروع کنی خودش میفته روی غلطک و آروم آروم میره جلو.
پس اینم مورد دوم.
بریم سراغ چیز سوم. کار سومی باید بکنیم اینه که کلا یه کاری بکنیم. اینکه یه کاری بکنیم رو من از بچگی از پدرم یادگرفتم. میگفت همیشه که چشم میترسه ولی دست انجام میده. وقتی درگیر ناشناختهها هستیم، هی میتونیم بشینیم به شرایط مختلف فکر کنیم ولی فکر کردن شناخت رو برامون درست نمیکنه. عدم قطعیت اصلا ذاتش همینه که ما نمیدونیم قراره چی بشه. پس کاری که باید بکنیم اینه که سعی کنیم با انجام دادن کارهای کوچیک و تستها ساده اطلاعاتمون رو در مورد کاری که میخوایم بکنیم زیاد کنیم. اصلا ذات نگاه جدید به استارتاپ همینه دیگه. استارتاپها کاری رو میکنن که موفقیتش خیلی غیر قطعیه و معمولا کس دیگهای هم انجامش نداده. برای همین اینکه چیز جدید یادبگیریم تبدیل ارزش اصلی میشه. اگه کلا استارتاپ دوست دارید در مورد این قضایا مفصل توی اون یکی پادکستمون که اسمش مدرسهی کارکسته حرف زدیم. برگردیم به مقاله. داستان یه استارتاپی رو تعریف میکنن که میخواسته لباسهای خیلی گرون قیمت رو کرایه بده به آدما. بعد برای اینکه کار رو شروع کنن، نرفتن سراغ بیزینس مدل نوشتن و جذب سرمایه. دانشجوی هاروارد بودن. یه مراسم رقص بزرگی قرار بوده توی دانشگاه باشه. اینا یه سری لباس دست دوم گرون قیمت جور میکنن، مرتب و منظمش میکنن، توی یه اتاقی توی دانشگاه اینا رو میذارن ببینن میتونن به خانومها اجارهشون بدن و خب موفق هم میشن و آروم آروم از همینجا میرن جلو. با یه قدم کوچیک و کم هزینه. الان شرکتشون توی بازار بورس داره معامله میشه. کلا یاد گرفتن باعث میشه اون گنگیی که شبیه مه توی زندگیمونه کمتر بشه و یهو با قدمهای کوچیک ازش خارج بشیم. دوباره اگه برگردیم به داستان استارتاپها میبینیم که موفقترین شتابدهندهها اونایی هستن که باعث میشن آدما با دیگران در مورد ایدهشون حرف بزنن و ازشون بازخورد بگیرن. تحقیقات نشون داده شتابدهندههای موفق استارتاپی تیمهای داخلشون رو مجبور میکنن که توی هر ماه با بیشتر از ۲۰۰ نفر حرف بزنن. اونم آدمایی با رشتههای دانشگاهی و شغل متفاوت. کلا عقاید جور واجور. خیلی وقتا اون چیزی که فضا رو روشن میکنه از یه جایی میاد که اصلا انتظارش رو نداریم. دوباره توی اپیزودهای طوفان فکری در مورد این قضیه حرف زدیم. توی فصل یک، اپیزود ۱۵ مفصل در مورد همین موضوع بود. یه مثالی که مقاله میزنه اینه که یه شرکتی بوده میخواسته برای خیریهها و گروههای مذهبی یه محصولی بسازه. اون شتابدهندهای که باهاش کار میکردن میاد یه قرار براشون ست میکنه با مدیر ارشد مارکتینگ playboy! همینقدر عجیب. موسسها اصلا شوکه شده بودن. میخواستن نرن قرار رو. playboy با گروههای مذهبی خیلی باهم جور در نمیان. تهش که میرن میشینن با این مدیر مارکتینگ صحبت میکنن، میبینن این آقا اصلا هر هفته میره کلیسا، کلی هم ایدهی جالب برای کارشون داره. حرف خوب رو آدم از هرکسی که بشنوه مفیده. برای همین اگه بتونیم در مورد عدم قطعیتها با آدمها صحبت کنیم، ممکنه یهو یه چیزی یادبگیریم که شگفتزدمون بکنه.
در نهایت بهتره به جای اینکه روی هدفها متمرکز بشیم، روی ارزشهای اساسیمون متمرکز بشیم. یکیش رو گفتم قبلا هم حرفش رو زده بودم. یادگیری. داستان چیه؟ داستان اینه که اهداف اینشکلین که یا بهشون میرسیم یا نمیرسیم. حد وسط که ندارن. بعد خب اینکه فلان هدف رو گذاشتیم لزومی نداره باعث بشه بهش برسیم یا نه. هدف بهمون راه رو نشون نمیده و وقتی اوضاع غیرقطعیه باعث میشه فشار رومون زیاد بشه. اگه یه سری ارزش داشته باشیم برای اینکه چطور میخوایم کاری رو که باید انجام بدیم، میتونیم بهشون بچسبیم، اندازشون بگیریم و بعد هم به سمت جایی که میخوایم حرکت کنیم. شاید هیچوقت نرسیم به هدف ولی کاری که باید بکنیم، قدم زدن توی بهترین مسیریه که میتونیم پیدا کنیم. یه مثال جالبی میزنه از یه آقایی که چندین تا استارتاپ موفق رو بنیان گذاشته. از زبون برنامهنویسی ruby on rails بگیرید تا شرکت basecamp. توی یکی از پروژههاش به اسم hey.com به محض اینکه محصول رو دادن بیرون، اپل یه قانونی روی اپ استور گذاشت که باعث میشد کلا نرم افزار این دوستان غیرقابل استفاده بشه. ولی کاری که کردن این بود که اومدن و چسبیدن به ارزش اصلیشون. اینکه تکنولوژی باید عادلانه به آدمها کمک کنه. تصمیم گرفتن با تمام توان تلاش کنن و کلی کمپین علیه اپل درست کردن که این قانون رو عوض کنه. بقیه هم رفتن پشتشون و باعث شدن قانون عوض بشه. مسئلهی مهم اینه که یه شرکت کوچیک با پول خیلی کم ممکنه اینطوری بمیره، ولی براشون مهم نبود. ارزششون رو گرفتن، زدن به دل عدم قطعیت. تهش هم انقدر براشون تبلیغات مثبتی بود که این آقا میگه بهترین کمپین تبلیغاتی زندگیم شد این کار.
بریم سراغ مورد آخر. در نهایت ما باید یادبگیریم که خودمون رو سر پا نگه داریم. مثال یه برندهی جایزهی نوبل رو میزنن نویسندهها. این آقا میگه فرآیند تحقیقات همیشه کلافه کنندهست چون پشت سر هم شکست میخوریم. اون چیزی که باید یادبگیریم اینه که اون کلافگی رو باهاش کنار بیایم. میگه هم باید مثل یه زخمی که ازش مواظبت میکنیم که عفونت نکنه، از احساساتمون مراقبت کنیم و وقتی آسیب میبینن حواسمون به این آسیب باشه. نه اینکه بیخیالش بشیم و سعی کنیم کلا نادیده بگیریم سختیی که بهمون وارد شده رو. اگه نادیدهشون بگیریم تبدیل به شک کردن به خودمون میشن و فلجمون میکنن. یه وقتایی هم باعث میشن که انقدر زیادی فکر و خیال کنیم که کلا کاراییمون رو از دست بدیم. کلا شکست خوردن خیلی کلافهکنندس و این آقای برندهی نوبل میگه من خودم به خودم اجازه میدم که وقتی شکست خوردم چندروزی کلافه باشم. ولی بعدش سعی میکنم با خودم فکر کنم که چه چیزی میتونم از این شکست یادبگیرم؟ قدم بعدی برای اینکه جلو برم چیه؟ ما وقتی شکست میخوریم شکلای مختلفی میتونیم بهش نگاه کنیم. یکیش همینه که چی میتونیم ازش یادبگیریم. یکیش اینه که اینایی که از دست دادیم جای خود، چیا رو حالا هنوز داریم؟ یه راه دیگه اینه که متوجه بشیم الان زمان درستی برای اتفاق افتادن یه چیز نیست و باید صبر کنیم تا زمان مناسبش بالاخره برسه. و نگاه آخری هم که ازش حرف میزنن نویسندهها اینه که هیچ آدمی بدون سختی موفق نمیشه. بعد از شکست این رو یه قدمی ببینیم در راستای تبدیل شدن به اون موجودی که باید بشیم.
برای اینکه خودمون رو روپا نگهداریم، نویسندهها یه روش دیگه هم پیدا کردن. میگن روی چیزا یا کارایی که براتون معنیدار هستن تمرکز کنید. مثال از یه زوج انگلیسی میزنه که اینا ۳ تا مغازهی جواهرفروشی باز کرده بودن توی جاهای مختلف لندن. هم زمان هم دوتا دختر کوچولو هم داشتن. اولین اتفاقی که افتاد این بود که دولت ورداشت جلوی یکی از مغازهها پروژهی بازسازی شروع کرد، دیگه کسی پیاده نمیومد از اونجا رد بشه و فروششون کلی کم شد. بعد بحران اقتصادی ۲۰۰۸ شد کلا مردم خرید رو خیلی خیلی کم کردن. تازه این آخر داستان نیست. خانم هم توی این بحران سرطان بدخیم براش تشخیص داده شد. این شد که مجبور شدن دوتا از مغازهها رو تعطیل کنن و اعلام ورشکستگی کنن. توی اون روزها تنها چیزی که میبردشون جلو عشقشون به همدیگه و خانوادشون بود. آروم آروم سرطان خانم بهتر شد و تونستن دوباره یکی از مغازههاشون رو باز کنن. بدهیشون به همهی طلبکارها رو آروم آروم دادن حتی جایزه بهترین بوتیک جواهرات سال انگلستان رو برنده شدن!
تازه بعد همهی این داستانها و بعد از ۳۰ سال از آخرین باری که مرد خانواده درس خونده، پاشده رفته دانشگاه که در مورد تولید پایدار بیشتر یادبگیره و جواهراتی که میسازن رو از نظر محیط زیست بهتر کنه!
تحمل کردن مشکلات و کم نیاوردن چیز مهمیه، ولی باور نویسندههای مقالهی این اپیزود اینه که مهم تر از تحمل کردن، اینه که بتونیم عدم قطعیت رو اون روی سکهی موقعیتهای جدید ببینیم و سعی کنیم توی این سختی برای خودمون پیشرفت درست کنیم، دقیقا وقتی همه دارن جا میزنن.
خب دیگه جمع بندی کنیم اپیزودمون رو. گفتیم دنیا جای غیرقطعییه برای ما و نیاز داریم به توصیههایی که توی این شرایط عدم قطعیت کمکمون کنن که بهتر جلو بریم. ازینجا شروع کردیم که اکثر آدما از نظر روانی میترسن ازینکه چیزی رو از دست بدن. اگر شرایط رو به جای از دست دادن با نگاه بدست آوردن ببینیم، میتونیم تصمیمهای بهتری بگیریم. نکتهی دوم این بود که ما تحمل مشخصی توی عدم قطعیت داریم. خوبه که بخشهای مختلف زندگیمون رو عدم قطعیتش رو کم کنیم تا برای جاهایی که لازم داریم خرج کنیم تواناییمون. علاوه بر اون هم خوبه که تمرین کنیم با نوعهای مختلف عدم قطعیت تا تحملمون بالا بره. بهتر هم هست که بدونیم کدوم نوعهای عدم قطعیت برامون بیشتر قابل تحمله و سعی کنیم بیشتر درگیر اونا بشیم تو نوعهای دیگهی عدم قطعیت. توصیه سوم این بود که کلا باید توی شرایط عدم قطعیت شروع به جلو رفتن بکنیم تا بتونیم چیزای جدید یادبگیریم و ازشون توی کارمون استفاده کنیم. اینکه بشینیم با خودمون هی فکر کنیم باعث نمیشه اطلاعات جدید بدست بیاریم و در نتیجه راحتتر نمیکنه اوضاعمون رو. در نهایت هم در مورد این حرف زدیم که باید حواسمون به حال روحی خودمون باشه و توی شرایط سخت بچسبیم به چیزهایی که برامون ارزشمندن تا بتونیم بریم جلو.
این بود اپیزود ۴۷م از کارکست!
https://hbr.org/2022/07/how-to-overcome-your-fear-of-the-unknown
بقیه قسمت های مدرسه پادکست رو می تونید از طریق cast box هم گوش بدید.