شراب ناب شیرازی ، چنین مستانه مغروری
چه حاجت بر می و باده که خود مستی انگوری
بیا یکشب خرابم کن ، پیاله پر شرابم کن
به جانم آتشی افکن دگر بی عذر و معذوری
دو ساغر باده ام نوشان مرا از خم بس جوشان
یکی از خون سرخ رز ، یکی لب های منشوری
یکی آتش زند بر دل یکی آتش زند بر جان
دمی فارغ کن این جان را ز هجران و غم دوری
بیا یکشب تو در پیشم ببین بی تاب از خویشم
جهانی میکشم آتش ، بده فرمان و دستوری
به گیسوی پریشانیت مرا دربند و رامم کن
به لبخندی بفهمانم که در آغوش چه مسروری
مرا حاجت چه بر مهر است چو ماهم در کنار اید
به جانم افکند نوری به دل می افکند شوری
معطر می شود تن پوش من از عطر انفاست
رها خواهم شد از ماتم در این شبهای مهجوری
بزن بر چنگ خود چنگی بزن با تار آهنگی
نوازش کن دمی جان را به آوازی و سنتوری
چنان وصفی نمود عرفان ، از آن لبهای منشوری
نفهمیدم ز چشمانت که مستی یا که مخموری