Kazo
Kazo
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

Cursed Place

Dark Family, Volume One: The Cursed Place
Dark Family, Volume One: The Cursed Place



آن روز مثل بقیه ی روز ها سکوت حکم فرمای کل عمارت نبود ، صدای شمشیر و صدای برخورد نیزه . . .
هیچوقت حتی فکرش را نمیکرد که چنین شود ، کنار جنازه ای غرق در خون نشسته بود و اشک های کودکانه اش پایان نداشتند .
حمله ای که آن روز به عمارت شد ، زندگی دخترک را به کل عوض کرد !
صدایی اسمش را به زبان آورد ؛ سعی در بند آوردن اشک هایش کرد .
دیدش تار بود و گوش هایش فقط صدای شمشیر ها را می شنید ، نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است تنها می‌توانست به آغوشی پناه ببرد که سالها بود دلتنگش شده بود .

دخترک را در آغوش کشید و از آن مکان نفرین شده دور

شدند ، خوب می دانست اکنون چه مسئولیت بزرگی رو به رویش است ، حال باید یک دختربچه را بزرگ میکرد .

همچی سریع تر از چیزی اتفاق افتاد که دخترک متوجه شود ، روی تختی چشم باز کرد یاد آوری اتفاقی که در عمارت برایش رخ داد باعث ریزش دوباره ی اشک هایش شد ، خوب آن جنازه ی غرق در خون را به خاطر می آورد .
صدایی زمزمه کرد : « گریه کردن برای آدمای ضعیفه ، ما انتقام می گیریم ! »
متعجب به صاحب صدا خیره شد ، چهره ای آشنا را به همراه داشت ، کنارش روی تخت نشست اما با سوالی که دختر بچه پرسید اینبار اون بود که متعجب شده بود.
- من مامانم-و میخوام !
دنبال پاسخ قانع کننده ای میگشت ، اما چه چیزی بهتر از حقیقت ؟
+ اون مرده ، تو دیگه نمیتونی ملاقاتش کنی . . .
- یعنی منو می برن یتیم خونه ...؟
از روی تخت بلند شد به سمت کمد آبی رنگ گوشه ی اتاق حرکت کرد ، یک دست لباس دخترانه در آورد و به سمت دختربچه گرفت ، لبخند محوی زد و گفت : « حالا من پدرتم ! »



- همه چی از اون برای دختر کوچولو شکل دیگه ای گرفت خب بقیه ی داستان بمونه برای یه شب دیگه ، فعلا باید بخوابی .
+ اما مامان من میخوام الان برام تعریف کنی !!!

( English V.r )


That day, like the rest of the days, silence reigned over the entire building, the sound of swords and the sound of spears clashing. . .
He never even thought that it would happen like this, he was sitting next to a body covered in blood and his childish tears did not end.
The attack on the mansion that day changed the girl's life completely!
A voice called out his name; He tried to stop his tears.
His vision was blurry and his ears only heard the sound of swords, he didn't know what was happening, he could only take refuge in a hug that he had missed for years.

He took the little girl in his arms and they left that cursed place, he knew very well what a great responsibility was facing him now, he had to raise a little girl.
Everything happened faster than the girl could realize, she opened her eyes on a bed, remembering what happened to her in the mansion caused her tears to fall again, well, she remembers that body covered in blood.
A voice whispered: "Crying is for weak people, we will take revenge!" »
Surprised, he stared at the owner of the voice, he had a familiar face, sat next to him on the bed, but this time he was surprised by the question that the little girl asked.

- I want my mom!
He was looking for a convincing answer, but what is better than the truth?
+ Your mother is dead, you can't visit her anymore. . .
- Does that mean they will take me to an orphanage...?
He got up from the bed, moved to the blue closet in the corner of the room, took off a girl's dress and held it towards the little girl, smiled faintly and said: "Now I'm your further!" »



- Everything took a different shape for the little girl, so the rest of the story will stay for another night, for now you should sleep.
+ But mom, I want you to tell me now!!!



story
" Born in the darkness "
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید