Kei
Kei
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

سایه


یه هیولا تو سرمه. هیولایی که تو روز تولدم اونم پاشو به این دنیا گذاشت. با من رشد کرد، با من زندگی کرد، از تمام وعده‌های غذاییم تغذیه کرد، با هر غمم بزرگ تر شد، با شادیام جون گرفت، خاطره‌های دوران کودکیم رو تو خودش محو کرد و الان، اینجا، کنار من نشسته. دستش رو انداخته دور گردنم و میگه غصه نخور غصه‌های بزرگ‌تری هم تو راهه.

هیولا من رو از سایه خودمم می‌ترسونه. هیولا البته از بقیه آدما می‌ترسه کافیه تا یه ناشناس تو چند صد متریم نشسته باشه تا بره، تا خودش رو تو اعماق سرم محو کنه. هیولا صبرش زیاده. هیولا منتظره تا تنها بشم و بیاد هرچی دارم و ندارم رو مثل سیاه‌چاله ببلعه. هیولا ازم متنفر نیست فقط تو وجودم رخنه کرده. تو ژنتیکم خودش رو غرق کرده.

سالهاست حسی ندارم. سال‌هاست که هیولا نمی‌زاره بدونم خوشحالی چیه. هیولا حتی نمی‌زاره بفهمم غم واقعی چطوره. تو سرم زندانیم کرده و هرچقدر هم تقلا کنم نمی‌تونم اون کلیدای لعنتی رو از جیبش کش برم. هیولا نمی‌زاره خودم رو بکشم چون از زندگی من تغذیه می‌کنه. هربار خواستم از شر خودم خلاص شم چهره‌ی مامانم رو آورد جلو چشمام. هربار خواستم از جسمم رها شم نامه‌ای طولانی از حرفایی که هیچوقت به بابام نزدم رو برام خوند. هیولا نمی‌زاره زندگی کنم، نمی‌زاره بمیرم، نمی‌زاره نفس بکشم، نمی‌زاره از بوی بارون لذت ببرم، نمی‌زاره از هوای تازه استفاده کنم و هروقت هواپیمایی رد شد به یاد پنج سالگیم با دست نشونش بدم. هروقت می‌خندم هیولا نعره می‌زنه خفه شو! حواست هست کی هستی؟ هروقت حس می‌کنم زنده‌ام من رو به دخمه‌ای که اسمش رو گذاشته خونه می‌فرسته. هروقت اشک می‌ریزم خودش رو پرتاب می‌کنه تو صورتم و اجازه نمی‌ده تخلیه شم. اجازه نمی‌ده عذاب نکشم. من رو در یک خلا همیشگی نگه می‌داره.هیولا رهام نمی‌کنه و اجازه نمی‌ده رها شم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید