از وقتی یادم میآد هر وقت فیلمی میدیدم، یکی از مسائلی که ذهنم رو درگیر میکرد سرنوشت سیاهی لشکرها بود. همیشه احساس همزاد پنداری خاصی با اون سربازی که تو یک سکانس تیر میخورد داشتم. یا به سرنوشت اون جوون ۲۰ سالهای که وسط تیک آف کشیدن دو تا کارکتر اصلی میره زیر ماشین فکر میکردم. حتی بعضی وقتا با تصور اون مردی که بهجای رئیس تو دعوای گانگسترها تیر میخورد غمگین میشدم.
تقریبا از ۱۴ سالگی بود که ترس از معمولی بودن مثل خوره به جونم افتاد. اون زمانا این تفکرات منطقی بود. به هر حال از دوران بلوغ عبور میکردم. اما این تفکرات زمان بلوغ مثل جوشهای بلوغ هنوز تو ۲۱ سالگی خرهم رو ول نمیکنه.
جوان تر که بودم هروقت به نهایت زوال زندگیم فکر میکردم اولین چیزی که به ذهنم میرسید معمولی بودن بود. سیاهی لشکر بودن بود.
کمتر از یک ماهه دیگه ۲۱ ساله میشم و هرروز بیشتر متوجه میشم که من واقعا یک سیاهی لشکرم، معمولی و بیاهمیت. هیچکس برای تباه شدن زندگیم اشک نمیریزه. من Main character هیچ داستانی نیستم، حتی داستان خودم.