سفر همیشه با هیجان و انتظار شروع میشود، اما گاهی اوقات زندگی تلخیهای غیرمنتظره را نشان میدهد. من هرگز روزی که با دوستم به کوهستان رفتیم را فراموش نخواهم کرد. روزی که قرار بود خاطرهای شیرین بسازیم، تبدیل به کابوسی شد که هنوز هر بار یادآوری میکنم، قلبم سنگین میشود.
همه چیز عادی شروع شد: مسیر پر از گل و سبزی، صدای پرندگان و باد خنک کوهستان. اما باران شدیدی شروع شد و مسیر ناگهان لغزنده شد. کفشهای ما پر از گل شد و هر قدم سختتر و ترسناکتر میشد. دوستم همیشه جلوتر از من بود، میخندید و میگفت: «نگران نباش، میتوانیم از پسش بربیایم.» اما لحظهای بعد، تعادلش را از دست داد و با صدای وحشتناکی به پایین سقوط کرد.
زمان انگار ایستاد. من بیحرکت ماندم، نگاهش میکردم و نمیتوانستم کاری کنم. هر فریادم در باد گم میشد. احساس پوچی، ترس و ناتوانی مرا فرا گرفت. آن لحظه فهمیدم زندگی چقدر شکننده است و چقدر گاهی هیچ کنترلی روی آن نداریم.
ساعتها گذشت تا کمک رسید، اما دیگر دیر شده بود. دوستم دیگر با ما نبود و من با خاطرهای جاودانه از آن روز تلخ، تنها ماندم. هر بار که باران میبارد یا مسیری لغزنده میبینم، آن لحظه در ذهنم زنده میشود؛ لحظهای که شادی سفر با تلخی مرگ یکی از عزیزان جایگزین شد.
حتی با گذشت سالها، آن سفر تلخ یادآوری میکند که زندگی ارزشمند و کوتاه است، و گاهی بدترین خاطرات، درسهایی عمیق از عشق، دوستی و شکنندگی بشر به ما میدهند.
میخوای برات این نسخه رو آماده کنم؟