به نزدیکی سیطه سوم رسیدیم. ساختمان قشنگی داشت و ماموران کلاه قرمز بعثی زیادی در آن بودند. مینی بوس ایساد. یکی از بعثی ها با حالت قلدرانه ای بالا آمد و گفت: همه تون بیایین پایین! اما بعدش گفت: خانما نیان پایین، و ایطور شد که عن قریب اعدام و تیرباران در انتظارم بود.
کتاب "بازیدار" آن کبوتری است که میان نیلی بی کران آسمان و در پرواز زیبا و هنرمندانه خویش چنان در لحظه چرخ می زند و معلق می خورد که چشم و زبان و زبان و دل هر تماشاگری را به حیرت و تحسین وا می دارد. صحنه زندگی کم دارد از این کبوتر چرخ ها، از این آدم ها...
بازیدار به سراغ روایت از روزهای سختی رفته است که دریای دل ایران را پرآشوب کرد، اما نکته ای که در این اثر قابل توجه است بازگو کردن آن خاطرات از یک شهروند عراقی به نام سید عباس موسوی می باشد که حال توسط انتشارات سوره مهر در قطع رقعی وبا 472 صفحه به چاپ رسیده است. و در فروشگاه های معتبر سراسر کشور از جمله سایت کتاب قم قابل تهیه می باشد.
با خودم فکر کردم ممکن است حضور این شخص در این منطقه با رفت و آمدهای دیگری که در هفته اخیر اتفاق افتاده بود مرتبط باشد. به تازگی دو گروه جدید یکی بالای کوه و آن یکی کمی آن طرف تر از آن مستقر شده بودند. حدسم درست بود.
هنوز از حامد خداحافظی نکرده بودم که دیدم جاده ای که به پایین کوه منتهی می شود شلوغ شده و رفت و آمد زیادی در آن در جریان است. تعداد زیادی ماشین آنجا توقف کردند. معلوم نبود چه خبر است. خودم را سریع و با هر زحمتی بود به نزدیکشان رساندم.
کم کم چند هلی کوپتر هم که تعدادشان به ده فروند می رسید از این طرف و آن طرف نمایان شدند. عده زیادی سرباز که لباس های مرتب و نویی بر تن داشتند و سر و صورتشان تمیز و اصلاح کرده بود با تفنگ های مخصوص خود از چند نفربر پیاده شدند و در صف هایی مرتب ایستادند.
درجه داری که او را نمی شناختم و از شکل و شمایل منظم و آراسته اش معلوم بود از نیروهای جدید است مدام به این سو و آن سو می رفت و به افرادی چون من که با کنجکاوی به دوروبر میرفتیم بلند و با تحکم میگفت: «چند نفر وایستادی اینجا؟ چند نفر پایین؟ همه ش جمع میشه یک جا. نرو از اون طرف! اصلا نرو! از اون طرف بیا!»..
صفحه 85 کتاب بازیدار