کتاب "تنی" داستان زندگانی محمد حسین است. پسری 17 ساله که در خانواده ای عالِم زاده بزرگ شده و در اوج هیجانات و ابهامات جوانی است که ناگهان برادرش عطا ناپدید می شود و فصل جدیدی از زندگانی برایش گشوده شده و موجب می شود به گوشه و کنار خانه و خانواده سر بزند، تاریخچه خاندانش را مرور کند و تصویرهای متفاوتی از سایر اعضای خانواده اش را ببیند.
رمانی در ژانر اجتماعی که در تلاش است تصویری ملموس از زندگی یک خانواده روحانی و زیست طلبگی ارائه کند. تصویری از زندگی یک عالم روحانی که در عالم مجردات و نزد حور و ملک رخ نمیدهد، زمینی است و همچون بسیاری از زندگانی ها، و همراه با خطا و صواب و فراز و فرود است.
وقتی پانزده سالم شد، تصور مادر و پدر و بقیه این بود که من و عطا هم مثل باقی برادرها، پدر، دایی های شهید و پدربزرگمان، به حوزه می رویم. حتی خانواده نام مرا به نام علامه طباطبایی، محمد حسین گذاشته بودند.
من هم با رفتارم همه را به خودم امیدوارم کرده بودم. در پنج سالگی مادرم الفبا را یادمان داد، طوری که من و عطا روخوانی قرآن یادگرفتیم ولی من زودتر. هیچ وقت یادم نمی رود زمانی که اولین آیه سخت را بدون غلط خواندم :«ان الذین قالو ربناالله ثم استقامو..»
مامان عالی از شدت شادی، جیغ کشید و پرید که برود سر راه پله ها. «يا جداه! یا محمدا ! یا رسول الله! معجزها». مامان عالی به بی بی می گفت: «ببین پسر بی سواد من قرآن می خونه!» زبانم بند آمده بود.
نمی دانستم معجره چیست و من چه کار کرده ام. زدم زیر گریه! عطا ولی باهوش بود. همیشه قدرت تحلیل و پیش بینی داشت حتی در آن سن کم، گفت: «خوش به حالت حالا شب جایزه دارد»
بابا و دایی شب آمدند و عطا خودش را به خواب زده بود. مامان عالی قضیه را برایشان تعریف کرد. با با صدا زد: «بچه ها، بیاین كاكائو اوردم!». من و عطا تا بحال فقط یک بار کاکائو دیده بودیم. من رفتم و عطا نیامد. من قران می خواندم و دایی و بابا كیف می کردند. آن شب فقط من دیدم که عطا گوشه خانه کنار کوه لحاف ها ما را نگاه می کرد و کسی حواسش بهش نبود حتما خیلی دوست داشت جای من باشد...
صفحه 40 کتاب تنی