سرگذشت ها تصاویر و خاطراتی هستند که در هاله ای از غبار برای ما تعریف می شوند. هنگامی که سرگذشت شهید محمد کاظم واعظ را می شنویم؛ تصویری از یک انسان واقعی در ذهنمان و دوستی صمیمی در قلبمان شکل می گیرد.
کتاب جان آتش به قلم محمد بلوچی روایت گر داستان زندگی فرمانده شهید محمد کاظم واعظ می باشد. تا نگذاریم این بار روی زمین بماند...
این کتاب را می توانید از فروشگاه های معتبر از جمله سایت کتاب قم سایت گنج صادق و سایت حاجت بوک تهیه نمایید.
او متولد شانزده دی ۱۳۳۱، عزیزکرده مادربزرگمان حاجیه حلیمه خاتون و پدربزرگمان حاج ملاعلی واعظ بود. پدربزرگ برای نوه ارشدش اسم محمدکاظم را انتخاب کرد.
مادربزرگم، که آبی بی صدایش می کردیم، زمانی که هنوز رد ویرانگر زمان بر حافظه اش نیفتاده بود یک روز تعریف کرد که محمدکاظم شیرخوار بوده که مادرم من را حامله می شود. مادر شیر کم می آورد. هنوز هم رسم نشده بود که شیر خشک استفاده کنند.
می ترسیدند مصرفش سلامتی بچه را به خطر بیندازد. آبی بی ظرفی برمی دارد، چادرش را سر میکند و به در هفده خانه می رود. هفده زن شیردهی که معلوم نبود چطور و از کجا آنها را می شناخت؛ ولی او تا شیرش را نگرفته بود به خانه برنگشته بود.
می توانم او را تصور کنم که در کوچه پس کوچه های تنگ کاهگلی محله مان، گازرگاه، با ظرفی که زیر چادرش گرفته، تند و سریع راه می رفته و فقط به یک چیز فکر میکرده: شیر برای کاظم. شاید این دست نکشیدن از چیزی آن هم به هر قیمتی از او به ما ارث رسیده باشد.
برشی از کتاب جان آتش
متوجه نمیشدم چه موقع از روز است، ولی هوا روشن بود. صدای کلون در را شنیدم که چند بار صدا داد. نعلین مخصوص پدرم را به پا کردم. همه چیز یک جور عجیبی به نظر می رسید. طوری همه جا ساکت بود که یک لحظه فکر کردم کسی در خانه نیست.
فقط صدای قدم های خودم را می شنیدم. صدای کشیده شدن نعلین روی آجرهای مربعی شکل حیاط. از کنار حوض هشت ضلعی به طرف در راه افتادم. چند بار دیگر صدای تق تق را شنیدم. در را که باز کردم مردی روبه رویم ظاهر شد. قیافه اش طوری بود که نمی توانستم درست ببینمش؛ یعنی معلوم نبود چه ش کلی است.
شاید مثل پستچی ها بود. یک دسته روزنامه را به دستم داد و رفت. چیزی هم نگفت. ناخوداگاه روزنامه ها را ورق زدم. یک صفحه از آن پر بود از اسامی افرادی که شهید شده اند. بین اسامی دنبال نام محمد کاظم گشتم. حس کردم دو نفر پشت سرم ایستاده اند.
این قدر غرق در ورق زدن روزنامه بودم که متوجه آنها نشدم. خواهرشوهرهایم بودند. آنها به من کمک کردند تا دنبال اسم محمدکاظم بگردیم.
ای بابا، هرچه روزنامه ها را بالا و پایین کردم اسمش را ندیدم. انگار پریشانی مثل یک آدم شده بود و از دور نگاهم میکرد و دستم می انداخت. هرچه بین برگه ها و خطوط میگشتم بیشتر گیج و ویج می شدم. نا امید شدم و گفتم: «اسمش هیچ جا نیست، نه توی تلویزیون، نه تو رادیو، نه روزنامه»
که ناگهان چشمم به بالای همه اسمها افتاد. با رنگ سبزی نوشته بود: «سرهنگ شهید محمدکاظم واعظ». نور درخشانی از آن ساطع می شد. از خواب پریدم.
صفحه 12 کتاب جان آتش