ویرگول
ورودثبت نام
کتاب قم
کتاب قم
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

کتاب دخترها بابایی اند بهزاد دانشگر - معرفی کتاب

رابطه میان یک دختر و بابایش همیشه زبانزد است. دخترها توان دیدن زخم بر بدن پدرشان را ندارند چه برسد به تحمل خبر شهادت عزیزجانشان ...

کتاب "دخترها بابایی اند" به قلم بهزاد دانشگر روایت گر زندگی شهید مدافع حرم جواد محمدی است اما با یک تفاوت. خاطرات نقل شده در این اثر تنها از یک راوی نیست بلکه هر اتفاق از دید راوی های مختلف نقل می شود تا در نهایت با کنار هم قرار دادن پازل های چیده شده توسط هر یک از اعضای خانواده آقا جواد، به روح والا  و باطن پاکش پی ببریم...


کتاب "دخترها بابایی اند" توسط انتشارات شهید کاظمی در قطع رقعی و با 272 صفحه در اختیار تمامی علاقه مندان به حوزه خاطرات و زندگی نامه شهدا، علل الخصوص شهدای مدافع حرم ،قرار گرفته است. این کتاب را می توانید از فروشگاه های معتبر از جمله سایت کتاب قم تهیه نمایید.

پیشنهاد ما: کتاب رهایی از گناه

در پشت جلد کتاب دخترها بابایی اند می خوانیم:

دلم می خواهد بابا بهم غذا بدهد. بابا وقتی بود، برایم لقمه می گرفت. خودم بلدم بخورم، ولی بابا لقمه می گرفت. خب دوست داشتم.

به قول بابا دخترها بابایی اند. بابا هم دوست داشت. لقمه هایش ماشین می شدند و می رفتند توی دهانم. انگار دهان من پارکینگ است. هواپیما می شدند، کشتی می شدند، سفینه آدم فضایی ها می شدند، هر چه می شدند دوست داشتند بروند توی شکم من...

گزیده اول از کتاب دخترها بابایی اند:

روایتی از خاله شهید مدافع حرم جواد محمدی

قاب عکس جواد را جایی گذاشته ام که هر جای خانه باشم، بتوانم ببینمش. توی آشپزخانه که می ایستم، یا پای تلویزیون که می نشینم، از همه جا اول جواد را می بینم.

پسرم می گوید مامان، حالا داری فیلم را می بینی یا جواد را، و من می گویم هردو را! هم خودم و هم آنها می دانند که هردو را نه، من فقط جواد را می بینم. وقت هایی که کسی در خانه نباشد، می نشینم پای عکسش و با هم حرف می زنیم. یادم به روزهایی می افتد که تا می خواستم سمتش بروم، از دستم فرار می کرد.

بهش میگفتم کجا می روی جواد؟ چرا فرار میکنی؟ میگفت تو من را می زنی. می گفتم نه خاله، من دوستت دارم!

می خواستم بوست کنم! راست میگفت. میگرفتمش و محکم می چلاندمش. اینقدر محکم بوسش میکردم که میگفت خاله، دردم می آید! می گفت طوری نیست.

صفحه 10 کتاب دخترها بابایی اند

گزیده دوم از کتاب دخترها بابایی اند:

روایتی از همسر شهید جواد محمدی

روز بعد، دوباره سراغ جنازه اش را گرفتم. تازه گفتند آن منطقه ای که و آنجا شهید شده، دست داعش است. گفتند فعلا امکان برگشتن جنازه نیست. دوباره قلبم تیر کشید. جنازه نیست. یعنی چه که جنازه نیست...

این یکی را دیگر نمی توانستم تحمل کنم. به شهادتش راضی شده بودم؛ اما این یکی دیگر توی قرارهایمان نبود. اما به کی می توانستم بگویم؟

چند روز بعد، یکی از آشناهایمان آمد دیدنمان. گفت خواب آقاجواد را دیده. از طرفش برایم پیام آورده بود. گفته بود به خانم صبورم بگو من شما را سپرده ام به حضرت زهرا این. این را که شنیدم، مطمئن شدم صبور بودنم را بیشتر می پسندد.

چند روز بعد، گفتم می خواهم برویم خانه خودمان. این طوری سخت است. فاطمه خانه خودمان باشد، راحت تر است. مامان قبول کرد؛ اما قرار شد تا چند وقت ، شب ها یک نفر پیشمان بماند.

صفحه 224 کتاب دخترها بابایی اند

شهید کاظمیبهزاد دانشگرمعرفی کتابمدافع حرمشهید محمدجواد محمدی
فروشگاه اینترنتی کتاب قم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید