جاناتان از جایی در تاریکی صدایی شبیه خرناس شنید. بعد در تاریکی محض، صدای تق تق عصا به او نزدیک و نزدیک تر شد. در سلول کناری، والتر بی صدا به تختش برگشت. جاناتان به میله ها چسبیده بود اما چیزی نمی دید تا اینکه... .
کتاب فرار از جزیره به قلم دن گماین هارت حالا توسط مرجان حمیدی و با کمک انتشارات پرتقال به زبان فارسی منتشر شده است. کتابی که جزو کتاب های پرفروش بوده است و خواندن آن برای کودکان می تواند بسیار جذاب باشد. این کتاب در قطع رقعی وبا 232 صفحه به چاپ رسیده است و همچنین در سایت های معتبری چون نشر پرتقال و سایت کتاب قم موجود است.
دندان هایش را به هم فشار داد و یک قدم به جلو برداشت.
راهرو، ده پانزده قدم اولش، صاف بود. جاناتان به یک در رسید، دری چوبی که از شدت پوسیدگی، با تماس انگشتهای جاناتان، فرو ریخت؛ اما او به راهش ادامه داد و از جلوی آن رد شد. راهرو در انتها، مانند حرف إل، به سمت راست میپیچید و جاناتان هم به آرامی پیچید.
ایستاد و گوش کرد، امیدوار بود صدای بقیهی پسرها با صدای اقیانوس را بشنود، که به معنی وجود در یا پنجره ای رو به بیرون بود. اما همه وقت و همه جا فقط یک صدا بود؛ چک چک آب، صدای نفس های طنین دار خودش و هر از گاهی، از فاصله ی دور و در تاریکی، صدای پنجه کشیدن.
یک قدم به جلو برداشت و دنیا ناپدید شد؛ زیر پایش چیزی جز هوا نبود. سعی کرد دستش را به دیوار بگیرد و خودش را نگه دارد؛ اما سطح لغزندهی دیوار جایی برای گرفتن نداشت و او فریادزنان سقوط می کرد. هوای نمناک با سرعت به صورتش می خورد. با درماندگی دستهایش را به طرف جلو دراز کرد و بعد با شدت روی پلکانی که به طرف پایین می رفت، افتاد.