آیا می دانستید که قاره آمریکا قبل از سفر اکتشافی کریستف کلمب، توسط مسلمانان کشف شده است؟ اعتقاد به ظهور منجی تنها در میان مسلمانان خاورمیانه وجود دارد؟
کتاب "قبیله برمودا" به قلم نجمه جوادی حاصل دو سال تحقیق پیرامون سرخپوستان آمریکای شمالی (داکوتا) است تا بتواند داستان واقعی این قبیله ناشناخته را بیان کند. قبیله ای که مشخص می کند مسلمان بودن فراتر از مرز ها و کشور هاست و حتی در دورافتاده ترین نقاط هم می توان اعتقاد به وجود منجی را مشاهده کرد.
به کشتی می رسیم. روی عرشه دراز می کشم. هوا خوب است. با محاسبات نجومی من، الان باید در فصل تابستان باشیم. به یاد شب گذشته می افتم و جشنی که برایمان گرفته اند. همه چیز زیبا بود. لباس ها همه از پوست حیوانات و زنان با حجب و حیایی خاص پذیرایی را انجام می دادند.
تنها کسی که لباسش مناسب نبود، ماماشیشا پیرزن جادوگری بود که با کارهایش باعث شگفتی قبیله می شد. او نمی دانست من راز تمام آنچه را او با گیاهان انجام می دهد، می دانم.
ابرها جلو نور ماه را می گیرند. مردم قبیله فکر می کنند که این کار جادوگر است. وقتی خدا نداشته باشی، از نادانی ات استفاده می کنند و همه آنچه را از آن خداست متعلق به خودشان می دانند.
کتابها و وسایلی را که از قبل جمع کرده ام، برمیدارم. مرکبم را زین کرده ام - منتظرم تا پدر بیاید. مادر قرآنی در دست دارد؛ مثل همیشه که محمد را بدرقه میکند چشم هایش پر از اشک شده است و کاسه آب در دست دیگرش میلرزد. برادرم از اهل و عیالش خداحافظی میکند. برای لحظه ای چهره پدر را می بینم که پشت آرامش همیشگی اش غمی سنگین روی صورتش نشسته است. پدر جلوتر میاید.
شمشیر پدربزرگش را که از نبردهای گذشته مانده، میگذارد پر شال دور کمرم. مرا تنگ در آغوش میگیرد و می گوید: «این تنها چیزی است که میتوانم به تو بدهم. مواظب خودت باش! دیشب در عالم رؤیا خودم را در هیبت پیرمردی ناتوان دیدم که چشم انتظار، بر در خرابهای نشسته بود. امید دارم که تو را یک بار دیگر ببینم.»
حرف هایش را توی گوشم میگوید تا مبادا مادر بشنود. بعد چشم هایم را می بوسد. دستانش را میگیرم و بدون اینکه سرم را بالا بیاورم، میگویم: «مرا حلال کنید. پسر خلفی نبودم.» مادر قرآن و کاسه آب را میدهد به خدمه. صورتم را توی دست هایش میگیرد و در چشم هایم خیره می شود. تاب نگاه به صورت خسته از فراقش را ندارم.
پایم را در لگام زین میگذارم و سوار می شوم. تا میخواهم مرکب را می کنم، متوجه ريحانه سادات میشوم که گوشه ای ایستاده، مرا نگاه میکند و لبخندی بر لب دارد. سرم را کمی به سمتش می چرخانم و خداحافظی میکنم؛ ولی او صورتش را به سمت دیگری می چرخاند و می رود.
نامه وزیر را که توصیه نامه ای است برای سفر، گذاشته ام بین کتاب هایی که درون خورجین است. کاروان بزرگی برای این سفر به راه افتاده است، تعداد زیادی از پسران درباری هم در آن هستند. آنها باید نامه حاکم را به شهرهای دیگر ببرند و از والیان بخواهند تا خراج سالانه را به خزانه قصر بیاورند...
صفحه 30 کتاب قبیله برمودا