کتابی به نام میثم و شهر ترسهای ممنوعه، خلاصهای از داستان پسری است که در قبیلهای جنگجو و مبارز زندگی میکند، اما در برابر شمشیر و خطرات زندگی میترسد.
او همیشه در میان افرادی است که به نظر میآید از هیچ چیزی نمیترسند. اما میثم متوجه میشود که هر کسی، حتی اگر چه شجاع و قوی باشد، ممکن است از چیزی بترسد.
در این فضای تاریک و شرس، میثم به دنبال یافتن راهی برای مقابله با ترسهایش است. او در این کتاب به دنبال یافتن شجاعت و قدرت میگردد، تلاشی برای پیشرفت و پیروزی در مقابل ترسهایش. این کتاب، یک داستان هیجان انگیز و پرماجراست که با زبانی زیبا و پویا، پرده از دنیای تاریک ترسهای ممنوعه برمیدارد.
شما می توانید برای خرید نسخه فیزیکی و یا پیدی اف کتاب میثم و شهر ترس های ممنوعه از سایت کتاب قم، اینجا را کلیک کنید.
در این داستان، میثم با ترسهایش روبرو میشود، اما به دلیل اراده و تلاشش، توانسته آنها را برای خودش کنترل کند. او متوجه میشود که ترس باعث میشود او بیشتر از خودش ترسیده باشد، اما با یافتن راهی برای مقابله با آن، توانسته از این شرایط خارج شود.
در کتاب میثم و شهر ترسهای ممنوعه، دنیایی از پریشانی و خطرات برای کودکان به تصویر کشیده شده است. اما این کتاب، به بچهها آموزش میدهد که باید با خودشان درگیر شوند و ترسهایشان را کنترل کنند.
با خواندن این کتاب، بچهها میتوانند یاد بگیرند که چگونه با ترسهایشان مقابله کنند و به دنبال پیشرفت خود بروند.
به زبانی پویا و پراحساس، میثم و شهر ترسهای ممنوعه، به یادآوری میکند که هر کسی، حتی اگر چه شجاع باشد، ممکن است از چیزی بترسد. این کتاب، یک راهنمایی برای کودکان است که به آنها کمک میکند تا با ترسهایشان مقابله کرده و از آنها پیروی نکنند.
سرم را پایین می اندازم و با انگشتم آن چند درخت را نشان میدهم.
مادر دستش را روی پیشانی اش میگذارد و نفس راحتی میکشد. به طرفش میروم تا او را بغل کنم؛ اما با پشت دستش من را کنار میزند و به طرف بابا میرود که دارد ناله میکند.
بعدش بلند بلند میگوید: «تو برو احلام رو آروم کن این کار رو میتونی بکنی یا نه؟» احلام کنار کجاوه نشسته و زانوهایش را بغل کرده است. موهای خرمایی اش بر صورتش ریخته است و اشک هایش روی صورت خاک گرفته اش دو خط انداخته اند.
وقتی کنارش می روم که موهایش را نوازش کنم صورتش را از من برمیگرداند و به جایی دیگر نگاه میکند بعدش میگوید: «اصلاً دوستت ندارم تو مثلاً داداش بزرگِ منی چرا فرار کردی؟ ببین مادر حالش بده ببین از شونه ی بابا داره خون میاد. من برادر ترسو نمیخوام.»