یک قاچ از کتابها🍉📚
قهوهی سرد آقای نویسنده

داستان این کتاب درمورد نویسندهای است به نام آرمان روزبه. او ابتدا خاطرهای نقل میکند که بعدتر در کتاب متوجه میشویم ریشهی اتفاقات داستان از همان چند صفحهی اول نشات میگیرد.
آرمان روزبه در تعریف خاطره خود میگوید:
میخوام یه اعتراف بکنم!
من چند سال پیش دیوانهوار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پونزده سال از خودم بزرگتر بود، اون هر روز به خونهی پیرزن همسایه میاومد تا ازش پیانو یاد بگیره.
ازقضا زنگ خونهی پیرزن خراب بود و معشوقهی دوران کودکی من مجبور بود زنگ خونهی ما رو بزنه، منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و در رو واسهش باز میکردم، اونم میگفت: «ممنون عزیزم!» لعنتی چقدر تودلرو میگفت عزیزم!
آرمان برای اینکه کلاسهای پیانوی دختر بیشتر طول بکشد، نوت ها را دستکاری میکند...چندین سال بعد آرمان به کنسرت همان دختر میرود و دختر قطعهی دستکاری شده را به نام "وقتی پسربچه عاشق میشود" مینوازد...تمام سالن او را تشویق میکنند و دختر اظهار میکند که آن پسربچه در جمع ماست...او با افتخار نام آرمان روزبه را میآورد اما کس دیگری به جای آرمان واقعی برمیخیزد و...

قاچ هایی از کتاب:
⚫️ منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن ،نیست این فهمیدنه که ادم ها رو بزرگ میکنه کسی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه. کسی که سفر میکنه و از هر جایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه کسی که با آدم های مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه بزرگ میشه. واسه همین به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدم های بزرگی بشن چون اونها تنها میمونن و میتونن فکر کنن، با داستانها به سفر میرن از شخصیتهای داستانها و اتفاقاتی که واسه شون رخ داده درسهای مختلف یاد میگیرن و پس از اون سعی میکنن بقیه رو بهتر درک کنن. به نظر من زنها و مردهایی که کتاب میخونن روح بزرگی دارن و دوست داشتن و دل بستن واسه شون ارزشمنده.
⚫️از حرفهای مادرم این رو فهمیدم که مردهای هنرمند نه ریش و سبیل متفاوتی دارن، نه اخلاق عجیبی و نه سعی میکنن حرفهای گنده بزنن، اتفاقا بیشترشون آدمهای سادهای هستن و دستهای زمختی هم دارن، چیزی که یک مرد رو تبدیل به هنرمند میکنه، دوست داشتن واقعی یک زنه. به نظر من عشق بزرگترین اثر هنریه که یه هنرمند میتونه خلق کنه.
⚫️من بعد از سالها زندگی کردن با این مردم فهمیدم که خطرناکتر از آدمایی که هیچ کتابی نخوندن، آدمهایی هستن که فقط چندتا کتاب خوندن، اونها دیگه خودشون رو از روشنفکرا میدونن و میخوان در مورد هرچیزی اظهار نظر تخصصی کنن. هر اتفاق و داستانی رو به اون کتابها ربط میدن و از سطر به سطرش نقل قول میکنن. مطمئن باش اگه اونها روشنفکر واقعی باشن در مورد مسائلی که تخصصی ندارن حرف نمیزنن و به چندتا کتاب بسنده نمیکنن.
⚫️آرمان میگفت:"پیدا کردن نمیی گمشده مثل بازی با خمیر میمونه. وقتی میگردی دنبال نیمهی گمشدهت، منتظری کسی پیدا شه که همونطوری که تو هستی زندگی کنه. آهنگ گوش بده، فکر کنه، حرف بزنه، درست مثل یک نیمکرهی فلزی که واسهی کامل شدن دنبال یک نیمکرهی فلزی دیگه میگرده. بعد یه آدم خمیری پیدا میشه که میتونه تغییر شکل بده، مثل تو زندگی کنه، آهنگ گوش بده و فکر کنه. با خودت میگی این همونه که دنبالش بودم، اما خب اون خمیریه و موندنی نیست. تو سختیها کم میآره، با اولین ضربه شکلش عوض میشه، وا میره و ترکت میکنه. چند وقت بعد میبینی اون نیمهی گمشده کسی شده که هیچ شباهتی به تو نداره. آرمان میگفت حاضرم نیمهی گمشدهم یه مثلث متساویالاضلاع باشه، اما بمونه، تغییر شکل نده."
⚫️گفت:" وقتی کسی که عاشقشی رهات میکنه، بهش لبخند بزن و بذار بره. به این میگن مینگذاری. جدی میگم، دنبالش رفتن هیچ فایدهای نداره. درسته که بعد از اون روزها و شبهای زیادی با خاطراتش زندگی میکنی، اما خب وقتی که بیدلیل رهات میکنه، حتا اگه با کس دیگهای هم باشه، یه شب با تمام مهر و علاقهای که به اون طرف داره، دلش هوس یه عشق واقعی میکنه. اون وقت شاید تو داری با دوستهات شام میخوری، یا شاید هم داری فیلم نگاه میکنی و اون بیتفاوت به هر چی که گذشته بهت پیام میده "دلم واست تنگ شده!" غافل از اینکه هیچ چیزی نمیتونه گذشته رو برگردونه. هیچ کس نمیتونه گذشته رو جبران کنه. فقط مثل این میمونه که جفتپا بپره رو اون مین."
پایان کتاب دور از انتظار، عجیب و حتی میتوانم بگویم ناامید کننده بود. در حدی که میتوانم به شما پیشنهاد کنم ۱۸ صفحه آخر کتاب را نخوانید!
نقد این کتاب را در کافهبوک میتوانید بخوانید👆
درنهایت شما چه با خواندن کتاب مخصوصا پایانش چه احساسی داشتید؟ برایمان بنویسید.💌
مطلبی دیگر از این نویسنده
حرفهایی با دخترم درباره اقتصاد
مطلبی دیگر در همین موضوع
مورد عجیب آقا و خانم گری
بر اساس علایق شما
خیلی مراقب خودتون باشین...خیلی