ویرگول
ورودثبت نام
بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

آهوانگی... (قسمت چهار)

راستی تو نبودی که صدایم زدی؟...

در آن بعد از ظهرِ غریبانه و خونین... عصرگاهِ رازآمیز... که انگاری درخت، سایه دارتر و مهربان تر شده بود و هنوز_ با آن همه زمهریرِ سردِ سُرب و خنکای لطیفِ باد_ گرمای اطمینان بخشی در تنِ دشت می جنبید... و بی دریغ، گشوده و عاشقانه امن می نمود؛ چون آغوشی مادرانه...

و منِ دیوانه، رفته بودم تا بر بلندای ابرآلودِ کوهستان، پیِ تو بگردم... در میانِ درّه... لا به لای صخره سنگها...

اما هر طرف که می رفتم، انگاری از پشتِ سر ندایم می دادی...

پس مدّتی بیهوده رو به فراز شتافته و بعد... خسته و مأیوس، به ناچار فرود آمدم... حتی نشستم باز روی صخره سنگی... که به وضوح شنیدم... و صدات انگاری از خیلی نزدیک و آهسته می آمد به گوشم:

«بهرام!...بیا تا نشانت دهم... ببین چه پیدا کرده ام...!»

حتی بعدتر هم نفهمیدم چه پیدا کرده بودی... آن وقت که آن گلولۀ شکاری، مستقیم خورد توی شانه ام...

از رو به رو... شاید هم از پشت سر...!؟

حقیقت آن است که در تحقیقاتِ مختصرِ پلیس، ظاهراً هیچ پوکه ای نیز، یافت نشد... کسی هم در بازجویی ها، این شلیک را به گردن نگرفت... ضمنِ این که من هم حاضر نشدم شکایتی تنظیم کنم تا پیگیری های ظاهراً بی حاصل، ادامه پیدا کند...

پدرم هم که دو روزِ بعد... برگشت از مأموریتِ کاری و مرا به خانۀ مادربزرگ بازگرداند و به پرستاری های نجاتبخشِ او سپرد...

و نتیجه آن که فقط فرصتِ مغتنمِ دیدارِ دوبارۀ تو و حرفهای پنهانی و بی پایانِ توی آلاچیق _که این همه انتظارش را می کشیدم_ باز از دست شده بود...

پس حداقل، دلم می خواست فکر کنم، تیرِ خودت به من اصابت کرده، نه گلولۀ هیچ یک از آن اهریمنانِ خوش قد و بالا... آن نخچیرگرانِ پرندگانِ بهشتی... آن ابله ها!!...

و همان بود شاید که خیال می کردم گلوله ای از رو به رو آمده... و درست خورده توی شانۀ چپم...

پس به گمانم، حق هم داشتم این طور خیال کنم...

می دانی میکائیل؟

آخرین دفعه که صدات را شنیده بودم... فقط در امتدادِ شیبِ دره، دویده بودم پایین...

بعد هم دیده بودم ات از دور... که انگاری ایستاده بودی در صد قدمی ... کنارِ درختِ نارونِ خسته...

و نشانه گرفته بودی لولۀ تفنگت را به طرفی... و نمی دیدم کدام سو...

باز خیلی تند شتافته بودم به طرفت تا ببینم چه پیدا کرده ای...و یک دفعه ایستاده و احتیاط کرده بودم تا اگر گنجینۀ مکشوف ات، مثلاً پرندۀ نایابی است، مباد بپرانمش...

بعد تو یکدفعه چرخیده بودی بطرفم... تقریباً صد و بیست درجه...

لولۀ وینچستر را همچنان صاف نشانه رفته بودی... گویی اینبار به طرف من... و هنوز پنجاه قدمی شاید فاصله داشتیم...

بعد نفیرِ شلیکی...

و من که با نیرویی شگرف، البته نه به ارادۀ خویش، انگاری بلند شدم از روی خاک... و یک دور و چه بسا بیشتر، چرخیدم دورِ خودم... و سرِ آخر هم به پشت افتادم روی سنگی...

و پس از آن هم، فقط دردی که هرگز همانندش را پیشتر... حتی تصور نمی توانستم کرد...

به جز همان سوزشِ مهیبِ خارج از تحمّل، که اتّفاقاً خیلی واقعی بود... باقیِ چیز ها بعد از آن، شبیهِ فیلم های "وسترنِ اسپاگتی" شد انگاری...

طبیعتاً تو قبلِ همه رسیدی بالای سَرَم... و خواستی فقط برای یک لحظه بگذارم تا جراحت را ببینی...

با همان چشم های نیمه باز و از میانِ پلک های بر هم فشرده هم، می دیدم که هیچ چهره در هم نکشیدی... و فقط با صوتِ بلند، دوست های خطرناکِ آدم کُش ات را صدا زدی... و انگاری فرمان هایی به ایشان دادی...

با همان لحنِ جدیدی، که علیرغمِ همیشه طنینی خشونتبار داشت...

یک بطریِ عجیبِ جیبی را از دستِ یکی شان گرفتی و محتویاتش را روی شانۀ خون پالایم خالی کردی...

و در حالی که دست ها و پیشانی و نوکِ بینی و جای جایِ لباس هات سُرخیِ خونِ مرا به خود گرفته بود، مثلِ قهرمان های غربِ وحشی، پیراهنِ سفیدِ ابریشمین ات را پاره پاره کردی و محکم پیچیدی و بستی روی زخم... دورِ شانه ام و خیلی قاطع و ترسناک گفتی:

«همین طور محکم دستت را رویش نگاه دار و فشار بده...»

بعد هیولاهای مهربان رفتند و جیپِ افسانه ای ات را آوردند درست تا پای درخت... و مرا انداختند روی صندلیِ جلو...

و تو راه افتادی و قبیلۀ غول ها را با چشم های حیران و دهان های باز و پاهای گشوده از هم و بازو های درازِ آویزان شان، همان جا رها کردی...

که دلم خنک می شد شاید، اگر آنقدر گرفتارِ هُرمِ درد و ضعفِ عجیبی که داشت آهسته می خزید توی پاهام و سرم و چشم هام، نبودم...

راستی حریف!... تو واقعاً در مقایسه با ما آویخته ها، جوانِ متموّل و برخورداری بودی...

اما در حقیقت هرگز آن طورها نبود که فرصتی کنم... یا حتی دلم بخواهد... از گوشۀ آن نعمات و موهباتی که تو داشتی، برخورم...

مثلاً در مجموع، دو بار سوارِ آن جیپِ سفریِ عالیِ تو شدم... و یکبارش همان روز بود که دوستِ مجهول الهویتِ دیوانۀ تو به قصدِ شوخی یا قتل، مرا هدفِ تمرینیِ خود کرد...

من که یادم نمی رود میکائیل!...

نمی دانم... درست که همیشه اینطور بیمار شدن ها را دوست داشتم... ولی این یکی دیگر خیلی بی نظیر بود... که تو مرا کشته باشی!...

ولی تو هیچ یادت می آید؟...

که چطور همۀ آن راهِ البته مختصر را تا خانۀ بهداشتِ فیروزکوه، فقط با یک دست و یک چشم رو به جاده، رانندگی کردی...

و با دستِ دیگرت، تمامِ آن نیم ساعت، پیشانیِ مرا می خارانیدی... و با من حرف می زدی و سؤال می پرسیدی تا نخوابم... شبیه آنچه در فیلم ها اتفاق می افتد...

خوب بود که آن حواریانِ هول انگیز را جا گذاشته و تنها تو را داشته باشم به رازداری... تا بسپارم این جان و تنِ سُست و دردناک و به ناگاه، تب آلودم را به تو... شاید تسلّاش دهی... در همان حال که همه چیز انگاری در غباری ارغوانی و غلیظ... محو می شود و می میرد...

خیره خیره، بلند بلند، پشتِ سر هم، کنارِ گوشِ من، با آن صدای غمگینِ بم و غریب که داشت کمابیش می لرزید، بگویی:

«راستی چه نوشته ای در دفترِ ارغوانی ات بهرام؟»

« یکی از آن شعر ها را می خوانی برای من؟...»

«بنفشه های باغچه، گل داده اند راستی!...دستت درد نکند چه لاله هایی کاشته ای!»

«بهرام!... اگر گفتی چه سوغاتی برایت آورده ام؟...»

«حرفی بزن حریف! از دستم عصبانی هستی الان؟»

«هنوز دوستم داری؟!...»

سرِ آخر هم... وقتی انگاری به زبان آمده بودم دیوانه و هذیان وار... که:

«مگر چقدر جان دارند؟!...تو که مرا درمان کردی... این ها را هم با خودت به آلاچیق ببر... درمانشان کن... جانِ ناچیزشان را برگردان.»

تو دیگر ساکت شوی...

و فقط احساس کنم توقفِ حرکتِ تند و پرشتابمان را... و سایۀ آن دیواری آجریِ روبه رو... و بازوی تو را...

که یک نفس انگاری سرم را در بغل گرفته و پیشانیِ آلوده به خونم را بوسیده باشی...

داستانآهوانگیقسمت آخر
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید