بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۱ دقیقه·۲۴ روز پیش

در مسیر بازگشت...

بساوش انگشتان تو...

یک‌لمحه...

کوتاه و ناشکیب...

بی‌نصیب...

صاعقه‌ی نفس‌زدنی

به وسعت یک دیدار...

بالای پلکان برقی...

بارش ریزریز لبخندی...

...

بر نگاهت... لبت...

عطر غربت و حلاوت آشنایی...

زعفران و قند و مرض...

عطر هل... و زهر هلاهل...

سلامی شتابناک...

به ضرباهنگ خداحافظی ...

روان روان... مثل دو جوبار...

موازی همدیگر...

در مسیر مخالف...

تو می‌روی و من می‌آیم...

رو به بالا...

رو به پایین...

رها می‌کنم...

تو را... خیال را... عشق را...

توی دالان مترو...

ابستگاه عبدل‌آباد...

می‌گذریم از هم...

تا ابد...

حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید